معشوق ناشناخته
درست است که هنوز نیستی و نمیشناسمت
اما به تو نیاز دارم!
قرار است چگونه بیایی؟قرار است چگونه به هم برسیم؟
چه شکلی هستی؟بلند یا کوتاه؟با موی سیاه یا قهوه ای؟
مثل خودم تند خو هستی؟یا که آرامی؟
نمیدانم
هیچ کس نمیداند
چون نیامدی
چون نیستی
و من از این نیامدن دارم دق میکنم!
میدانم
هنوز بچه ام
هنوز بزرگ نشده ام
هنوز نمیتوانم مشکلات را حل کنم و زندگی ای خوب بسازم
ولی به تو نیاز دارم
به تویی که هنوز نیامدی
به تو نیاز دارم تا پشت و پناهم باشی
تا تشویقم کنی
تا با من تا آسمان کمال پرواز کنی
آه از نبودنت
آه از من که احساساتم دارند یه تنه نابودم میکنند
آه از مشکلات و دغدغه هایم که همه شان دارند به من هجوم می آورند و تکه پاره ام میکنند و نبود تو تنها یکی از آنهاست...
بسیار هستند آدم هایی که من در انتهای ذهنم فکر میکردم بالاخره یکی از آنهایی
ولی نبودی
همچنان به آن آدم ها فکر میکنم
همچنان فکر میکنم که یکی از آنها تو هستی
امید دارم که باشی
ولی میدانم این امید هیچ فرقی با حماقت ندارد!
آن آدمها بسیار متفاوت ترند،دور ترند،بزرگ ترند...
و امید من تنها همه چیز را احمقانه تر و وحشتناک تر میکند!
در آخر واقعا نمیدانم چه کسی هستی و کی میایی
اما من در این خلوت تنهایی ام بخاطر نبودنت دارم آرام آرام میمیرم
لطفا زودتر بیا...