من همیشه متهم بودهام...
اما نه به گناه بزرگی که تصور میکنید...
گناه من فقط «رها بودن» بود.
به اینکه زود میروم، زود میگذرم...
به اینکه بند نمیشوم و نمیمانم...
به اینکه به هیچکس دوستت دارم نمیگویم و رها کردن آدمها برایم در لحظهای از مکث میگذرد....
میگویند نگاهت سرد و بیاحساس است
میگویند دلت جا ندارد برای ماندن یا دوست داشتن کسی...
شاید هم حق دارند.
میگویند تو امن نیستی تو خانه نمیسازی،
فقط میروی و رد میگذاری....
ناپدید میشوی به عمد در خاطراتی که نمیخواهی کسی در یادش داشته باشد...
اما کسی نمیفهمد...
من از خودم بیشتر میترسم تا از رفتن.
از این رهایی بیانتها که گاهی مثل زهر در رگهایم میدود.
از اینکه نکند بیهوا کسی به من بند شود...
یا بدتر من به کسی بند شوم...
میترسم آنقدر نزدیک شوم که بوی آزادیام را گم کنم در آغوشی گرم و ناگزیر...
که میدانم جذابیتش شاید تا هفتهای
شاید تا ماهی بیشتر از این نمیماند.
و بعد من میمانم و راهی که دوباره در پی گم کردنش قدم میگذارم.
اصلا من سالهاست با همین ترس بزرگ شدهام.
در آغوش تمام ترسهایم ظاهری آرام ساختهام،
اما درونم پر از عمق است...
از آن جنس عمیق که لبخند نمیخواهد،
توضیح نمیخواهد،
فقط فهمیدن میخواهد.....
ظاهر آدمها مرا خسته میکند؛
آنهمه تکرار، آنهمه نقشهای تمرینی
که خودشان را هم فرسوده کردهاند.
من از سطح بیخیالی قصهها و آدمهایش عبور میکنم تا جایی که واژهها تمام میشوند و انسانِ واقعی آغاز میشود.
برای من «عمق» مقدس است.
هرکه تا آنجا رسیده باشد،
برای همیشه در من ماندگار است
حتی اگر سالهاست رفته باشد.
من هنوز دوستشان دارم،
در میان فاصلهها
در میان سکوتها
در میان تمام آنچه دیگر نیست.
شاید هم همین است که جهان مرا اشتباه میبیند.
از دور تصویرم سرد است
دور، بیقید، بیاحساس...
اما هیچکس نمیداند در درون من
چه زنی ایستاده
آزاد، اما زخمی و پردرد...
رها، اما با ریشههایی عمیق
در خاک خاطراتی متفاوت...
من نه فرار میکنم نه جایگزین میسازم.
فقط نمیخواهم تکرار شوم
در دیوار روزمرگیهای تنگ و تعلق بار....
و شاید همین، گناه من است که نمیخواهم داشتنم کسی را ببرد یا نابود کند...
من همینم! زنی میان دو سرنوشت
یکی آزاد، یکی عاشق....
و هر دو به یک اندازه میسوزند....
طاهره نیرومند
طاهره نیرومند 🌿