اگه با این پست با "رانِرز های" آشنا شدید، دست نگه دارید و برید از بخش اول شروع کنید، در غیر اینصورت تا الان دو مرحله از دستورالعمل "رانِرز های" شدن رو حتما خوندید، اما در این پُست قصد ندارم به مرحله سوم و چهارمش بپردازم. چون چیزی که منتظرش بودم امشب اتفاق افتاد...
من دیشب "رانِرز های" رو تجربه کردم، و اینقدر از این بابت خوشحال و هیجان زده بودم، که در اون لحظه چشمام رو بستم، دستام رو باز کردم و با همین حس چند متری خودمو رو در دو رها کردم. خوشحال بودم که ساعتم ضربان قلبم در اون لحظه و مسافتی که در اون این اتفاق افتاد رو ذخیره میکنه و من نیازی نیست خیلی نگران این باشم. تا بیام به شما بگم که چی شد.
ابتدا با توصیف لحظه "رانِرز های" شروع میکنم تا اگر کنجکاو هستید که بدونید چجوریه تا پایان این ترجمه منتظر نایستید. همین الان درکش کنید:
فرض کنید دمای بدنتون اینقدر زیاده که حس کنید خونتون داره درون رگهاتون میجوشه، در این حرارت ناگهان یک مایع سرد به درون مغزتون تزریق بشه، در یک لحظه چنان حالت سِر بودنی بهتون دست میده که حس میکنید دارید پرواز میکنید، صدای نفس نفس زدن و خوردن کتونی ها روی سنگ فرش رو فراموش میکنی. این انفجار سرد در مغزتون چنان حس رهایی ایجاد میکنه که انگار تمام انرژیات در وجودت به یگانگی رسیده باشن، چنان حس قدرتی میاد سراغتون. من واقعا بعدش ناخودآگاه به این حس تن دام، سرعتم رو کم کردم، پلک هام رو دیرتر باز میکردم و دوست داشتم بیشتر در این خلا بمونم. همه چی در چند ثانیه اتفاق افتاد. ولی وقتی الان دارم بهش فکر میکنم، از اون شب فقط لحظه "رانِرز های" لحظه قبل از "رانِرز های" شدن و لحظه بعدش رو به یاد دادم. و چیزی از اون یک ساعت دویدنه توی ذهنم نیست.
حالا براتون میگم که چی شد، من الان تقریبا دو هفته است هر شب میدوم، و همانطوری که در مرحله های قبلی اشاره شد، واقعا مرتب دویدم. البته نه مثل یک دونده، بلکه مثل همه، فقط برای اینکه دارم واقعا از دویدن لذت میبرم. همونطوری که در جدول زیر میبیند بیشترین ضربان قلب من در این سانس از دویدن 175 بوده، وشک نکنید این ضربان دقیقا در لحظه "رانِرز های" بود:
من به صورت میانگین هر کیلومتر رو در 7 دقیقه تقریبا می دوم. و هر شب تقریبا 5 کیلومتر می دوم، این شب در آخرای کیلومتر پنجم بودم، مثل هر شب تصمیم داشتم یواش یواش سرعتم رو کم کنم و ضربانم رو به حالت عادی برگردونم و آماده بشم برای تموم کردن دو. ولی یه لحظه به خودم گفتم، بذار یکم دیگه هم بدوم، این بود که سرعتم رو به جای اینکه کم کنم، بیشتر کردم، گامم رو بلندتر کردم، نفسم تندتر شد، سخت بود، هر گام دیگه ای که اضافه میشد سختر هم میشد، ولی تا زمانی که ساعت با ویبره اش به من اعلام میکرد یک کیلومتر دیگه اضافه شده به دویدم باید ادامه میدادم، که ناگهان انگار منو از زمین کنده باشن، یهو حس سبکی کردم، سبک شده بودم، چقدر راحت شد دویدن، انگار یکی منو بلند کرده باشه از زمین، من داشتم رو هوا پا میزدم. ساعت ویبره زد، من "های" بودم، واقعا "رانِرز های" رو داشتم. نمی دونستم چیکار باید بکنم، باید ادامه بدم، باید بایستم، یکمم دستپاچه، ولی میدونستم دوباره میخوام تجربه اش کنم.
چیزی که حتی در دومرحله اول این مقاله خیلی روش تمرکز شد این بود که برای "رانِرز های" شدن باید به خودت فشار بیاری، چیزی که این شب من تجربه کردم در واقع همین بود، فشار آوردن به خودت و ادامه دادن به دویدن دقیقا در لحظه ای دیگه نمیخوای ادامه بدی و اینکه فکر میکنی بسه، همن لحظه سرعتت رو زیاد کن و بیشتر بدو، "رانِرز های" چند قدم جلوتر منتظره بهش برسی.
در پست بعدی دو مرحله دیگه از این مقاله رو پیش رو داریم، مطمئنم با اونا رانِرز های نزدیکتر میشه...
من تاهیر، دونده نیستم.
سوالی داشتید به من ایمیل بزنید
بخش پنجم- شما اینجا هستید