مریم طهماسبی
مریم طهماسبی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

بی‌پولی و مکافات

نمی‌دونم تاحالا چقدر پیش اومده که هیچی پول نداشته باشین. هیچی که یعنی مثلا وسط برج باشه و ته حساب‌هاتون رو که باهم جمع می‌زنید بشه هفتاد هشتاد تومن. اردی‌بهشت برای من این‌طوری بود. استرس بی‌پولی شدید و هزاران خرجِ شدیدتر تا آخر ماه چسبیده بود بهم و ولم نمی‌کرد. همینطور که روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم و داشتم به یکی از بزرگترین ورشکستگی‌های تاریخ زندگی‌م از زمان استقلال مالی فکر می‌کردم، یهو یه چیزی ارشمیدس‌وار توی سرم داد زد: اورِکا، اورِکا، دیوار‍!

در طرفه‌العینی انرژی از دست‌رفته از فرط بی‌پولی تبدیل شد به یک سوپرپاوِر و عین فنر از جام پریدم انگار کن که کاپیتان یک کشتی شکست‌خورده با سرنشینان گرسنه و رو به احتضار باشم که وسط یه اقیانوس بی‌انتها کفِ کشتیش گیر می‌کنه به یک گنج بزرگ. با حس «مکنزی اسکات» همسر جف بزوس که در آستانه طلاق می‌دونست قراره ثروت هنگفتی نصیبش بشه، شروع کردم چرخیدن دور اتاق تا یک وسیله درخور که تا ته ماه من رو بکشونه و جیبم رو خوشحال کنه پیدا کنم.

من عاشق وسیله‌هامم. در این حد که هوا را از من بگیر ولی وسایل شخصیم رو نه. بعد از ساعتی غور و جست‌و‌جو یکسری اسباب و ادوات که خیلی وقت بود استفاده نمی‌کردم رو جمع کردم وسط اتاق و با اشک و آه بهشون گفتم: عزیزانم یکی از شما باید قربانی بشه تا من بتونم زنده بمونم. بعد با یک نفس عمیق از سر شرمندگی آروم گفتم: قول می‌دم جای بدی نفرستمت و در آزمونی سخت یک راکتِ تنیس قدیمی رو انتخاب کردم که خیلی وقت بود باهاش بازی نمی‌کردم و فقط آویزونش کرده بودم به دیوار که یادم نره چقدر کمکم کرد تا ورزش مورد علاقه‌م رو یاد بگیرم.

یک دور توی دستم چرخوندمش و با حال شرمندگی گوشیم رو برداشتم تا مدلش رو سرچ کنم و ببینم به چند چوق می‌تونم آبش کنم. دیدم قیمت نوش صد دلاره. حساب کردم که خب دو میلیون و هفتصد پول راکته و من می‌تونم یک و نیم بفروشمش (که زهی خیال باطل).

با خوشحالی از همه زوایاش عکس گرفتم و پستش کردم روی دیوار و نشستم منتظر که دیوار منتشرش کنه. بالاخره لحظه موعود رسید و عکس و مشخصات راکت نازنینم منتشر شد. تا فرداش چندتا تماس داشتم و چند نفر می‌خواستن راکتم رو دویست‌سیصد تومن زیر قیمت بخرن و خب درسته که بی‌پول بودم ولی قرار نبود که شرافتم رو بفروشم و کاملا غَره و سربلند معتقد بودم که بالاخره هرچیزی بهایی داره و اگه راکت عزیزم رو می‌خوای باید بهای واقعیش رو پرداخت کنی.

بعد از ناز و نیاز با چندتا خریدار، یکی روی واتس‌اپ بهم پیام داد: راکتت رو اگه نفروختی من می‌خرم. سریع پیام رو باز کردم و دیدم دختر جوانی همسن و سال خودمه و توی عکسش لبخندی به پهنای صورت داره که عجیب به دلم نشست. هیچ حرفی از تخفیف نزد و قرار گذاشتیم که من فردا راکت رو براش ببرم.

فردا رسید و من با هشتاد هزار تومان در حساب ولی در عوض هزار کاکلی شاد در چشمام نزدیک ۵۰ کیلومتر از کرج رانندگی کردم تا راکت رو برسونم به دست صاحب بعدیش. رسیدم و با دوست خریدارمون تماس گرفتم. چند دقیقه بعد اومد با همون لبخندی که توی عکس داشت، راکت رو گرفت و بررسی کرد و گفت: خب می‌خوامش! یک ای‌والله تو دلم گفتم و با حفظ ظاهر که حالا چیز خاصی هم نیست گفتم: خب مبارکه.

گفت: مرسی. فقط یک و نیم زیاده. قیمت واقعیش این‌قدر نیست.

گفتم: خب می‌تونم بهت تخفیف بدم. (فازت چیه واقعا)

همینطور که راکت رو توی دستش می‌چرخوند و نگاهش می‌کرد، گفت: راستش من راکت رو برای شاگردم می‌خوام و خودم راکت حرفه‌ای دارم. (اولین زدن توی سر مال این‌جا اتفاق افتاد.) بعد گفت: راکتت هم ماشالله خوب زدگی داره، کُشتی گرفتی باهاش؟ (دومیش) بعد اضافه کرد: اینا اصلا دیگه تولید هم نمی‌شن، خیلی قدیمی‌اند. (سومین ضربه و ناک اوت). گفت: هفتصد تومن می‌تونم بخرمش.

از بچگی این مشکل رو داشتم که وقتی توی این شرایط قرار می‌گرفتم، قدرت تکلمم رو به طور کامل از دست می‌دادم. سخنرانی و سفسطه‌هام فقط برای وقتی بود که در موضع قدرت بودم و این‌جا از قدرت خبری نبود. یک مربی حرفه‌ای مقابل منی ایستاده بود که کلا تاحالا دوتا بازی رو برده بودم و از اون بدتر در اون لحظه ته جیبم جای رویا شپش می‌پروروندم. نمی‌دونم چی شد و واقعا چه پروسه‌ای اتفاق افتاد که مغزم فرمون نداد و یهو از دهنم پرید: باشه! قبوله. (واقعا نپرسید چرا که خودم هم نمی‌دونم. لابد درد بی‌پولی امانم رو بریده بود و فقط می‌خواستم اون اس‌ام‌اس واریزِ لعنتی رو روی گوشیم ببینم.)

خندید و گفت: چه زود قانع شدی. پس شماره کارتت رو بده همین الان بزنم برات. اون لحظه از هزار کاکلی شاد توی چشمام دیگه خبری نبود و به جاش هزار قناری خاموش در گلوم براش خوندن: پنجاه بیست و دو....

اس‌ام‌اس واریز که اومد برام، دختر پیروزمندانه روی پاشنه پا چرخید و گفت: قول می‌دم مراقبش باشم و من با لبخندی مصنوعی و خشکیده سر تکون دادم و بعد به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. راکت عزیزم، راکت نازنینم؛ همون که توی زمین‌های مختلف همراهیم کرده بود و شاهد تلاش‌های بی‌وقفه و نفس‌نفس زدن‌های طولانی برای گرفتن امتیازهایی بود که میلیون‌ها تومن می‌ارزیدند، حالا مفت‌مفت از چنگم رفته بود و نمی‌دونستم این غم بزرگ رو به چه چیز بزرگی تبدیل کنم که دردش کمتر شه.

به خودم قول دادم که بهش فکر نکنم و گفتم عوضش الان هفتصد و هشتاد هزار تومن داری که اگه صرفه‌جویی کنی می‌تونی تا آخر ماه زنده بمونی. اولین کاری که کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به آموزشگاه موسیقی و با صدایی لرزون و از سر استیصال گفتم: می‌خواستم خبر بدم که من از این جلسه نمی‌تونم بیام کلاس (چون موعد پرداخت شهریه بود). خانم منشی گفت: «عه چرا مریم جان؟» واقعا چرا مریم جان؟ چرا راکت یک و پونصدی رو هشتصد تومن ارزونتر دادی رفت و حالا باید از همه استانداردهای زندگیت بزنی که فقط بتونی ماه رو به آخر برسونی. ولی نخواستم خودباختگی بزرگم رو نشون بدم، پس صدای لرزونم رو صاف کردم و گفتم: ممم خب من دارم از ایران می‌رم! (واقعا نمی‌دونم این جفنگیات در بزنگاه‌ها چطور به ذهنم خطور می‌کنه.) خانم منشی گفت: اووووه تبریک می‌گم عزیزم. امیدوارم هرجا هستی موفق باشی. باشه من به استاد می‌گم. ولی برای خداحافظی حتما بیا پیش‌مون و قطع کرد.

استارت زدم و مثل سربازی که از جنگ برمی‌گرده و همه چیزش رو از دست داده ولی می‌خواد به خودش بقبولونه که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره، یه موسیقی ملایم پلی کردم و زدم به خیابون. قبل از این رسوایی بزرگ برنامه‌ام بود که برم کافه و خودم رو به یه نوشیدنی دعوت کنم ولی الان وضع فرق می‌کرد و باید تنبیه می‌شدم. برای همین توی آیینه زل زدم به چشمای خودم و گفتم پنجاه کیلومتر رو بدون هیچ حرف اضافه‌ای برمی‌گردی خونه و تا یک هفته از خونه بیرون نمیای تا حساب کار دستت بیاد.

رسیدم خونه و دو سه روز گذشت. تقریبا یادم رفته بود که چه روز سختی رو پشت سر گذاشتم و داشتم در آرامشِ پس از طوفان برای خودم صبحانه می‌خوردم که یهو دوستم پیام داد: مریم. یه اتفاقی افتاده می‌شه کمکم کنی؟ دستپاچه نوشتم: چی شده عزیزم؟ نوشت: «به پونصد تومن پول احتیاج دارم. یه گندی زدم و نمی‌تونم به کسی بگم. تو هم نپرس. داری بهم بدی؟ اول ماه بعد بهت برمی‌گردونم.» دوباره مغزم از حالت عادی خارج و برفکی شد. براش با انگشتانی لرزان (که کاش می‌شکستند) نوشتم: آره عزیزم حتما. شماره کارت بده. فوقع ماوقع و اس‌ام‌اس برداشت از حساب...

حالا من مونده بودم و حدود صد هزارتومن پول کف حسابم (ریاضیم ضعیف نیست یه کمیش رو خرج کرده بودم)؛ در حالی که دوازده روز مونده بود ماه تموم شه، راکتم رو مفت فروخته و کلاسم رو هم کنسل کرده بودم. نشستم و اونقدر در سکوت زل زدم به لیوان قهوه تا سرد شد و مجبور شدم خالیش کنم توی سینک. رفتم روی تختم دراز کشیدم و به بابام مسیج دادم: بابا. می‌تونم ازت پول قرض بگیرم؟ (واقعا چرا از اول این‌کار رو نکردم) بابام در کسری از ثانیه جواب داد: حتما دخترم. گفتم: ممنون ولی کاش «نه» گفتن یادم می‌دادی. برام چندتا علامت تعجب فرستاد و بعدش اس‌ام‌اس واریز اومد.



از دیوار بگو#ازدیواربگوداستاندیوارازدیواربگو
روزنامه‌نگاری که از دل آرشیو کاغذی افتاده وسط جهان مدرن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید