چهار سالی میشه که زندگی برام معنی دیگهای پیدا کرده.تا قبل از اون فقط زنده بودم و هدفایی رو دنبال میکردم که بقیه دنبال میکردن؛ اینکه درسمو بخونم تو کنکور رتبه خوبی بیارم تو دانشگاه خوب و رشته خوب درس بخونم و سر آخر با گرفتن لیسانس برم دنبال آیندم...!
اما از یه جایی به بعد من سوالای زیادی تو سرم بارور شد. تو دانشگاه آدمای زیادی رو میدیدم و با استادا و دوستای خوبی آشنا شدم. خیلی از آدما از من خیلی خیلی بهتر بودن و یه جورایی اصل فطرتم کارهای اونارو قبول داشت. من با آدمایی روبهرو شدم که دغدغههای زندگیشون انقدر قشنگ بود که من پیششون خجالت میکشیدم.
نمیخوام بگم اونا فرشته بودن البته که اونا هم آدم بودن و مثل من کم سن و سال مثلا بین ۱۹ تا ۲۳ و اشتباهاتی میکردن اما این برای من ارزش داشت که اونها مثل آدمای قبلی دورم نبودن. جنس تفکراتشون و زندگیشون رو دوست داشتم.
من یه دوستی داشتم که اون هم با من همراه بود اما هیچوقت اون آدما روش تاثیر نذاشتن. وقتی به این موضوع فکر میکنم متوجه این موضوع میشم که خدا اگه یه نعمتی رو یا یه محبتی رو روزیت میکنه تو اون زمینه تو رو با بصیرت میکنه یا به عبارتی چشم و گوشت رو باز تر میکنه.
برای من دقیقا همین شد و من خیلی خیلی تغییر کردم.
دغدغه اون آدما و زندگیشون خدایی بود و من مدتها بود که از خدا فاصله گرفته بودم، خدا میخواست من رو دوباره به فطرتم برگردونه.
دیگه تو دانشگاه دست و دلم به درس نمیرفت دوست داشتم خارج از کتابای درسی کتابای زیادتر دیگه ای بخونم احساس میکردم درس وقتم رو گرفته و نمیزاره من به کارایی که دوست دارم و باارزش تر هستن برسم.
رشتهی تحصیلم و خیلی دوست داشتم من از دوره دبیرستان عاشق ادبیات بودم منتها احساس میکردم تو این دوره سنی که دارم الان وقت خوندن کتابای ادبی نیست اول باید رشد کرد تا بعد فهمید سعدی و حافظ و فردوسی بزرگ چه حرفهایی واسه گفتن دارن.
من از این که واسه قبول شدن و نمره گرفتن درس بخونم و این شاهکارهای ادبی رو در قالب واحد درسی تیکه تیکه بخونم بدم میومد. من دوست نداشتم صرف لیسانس گرفتن من رو مجبور به کاری کنه.
تصمیم گرفتم به درسام دیگه اهمیت ندم و شروع کردم به خودشناسی و خودسازی.
کلی سخنرانی گوش میدادم و کتابای مختلفی میخوندم، خیلی جاها کم میوردم و با شروع دوره کرونا و خونه نشینی چون کسی که هم سنم باشه نمیدیدم ممکن بود انگیزم رو از دست بدم اما با این حال دست غیب خدا همیشه همراهم بود و من رو تو مسیری که براش خلق شده بودم هدایت میکرد.
تا اینکه بلاخره تصمیمم رو گرفتم و بعد از تموم شدن ترم چهارم از دانشگاه انصراف دادم...!
تا یه سال به هیچکس نگفتم چون احساس میکردم زود قضاوتم میکنن و راستش حوصله نداشتم کل داستان رو واسه تک تکشون تعریف کنم.
تو جامعه ما یه چیز غلطی که رایج شده اینه که حتما همهی جوونا باید تو جوونی درس بخونن و حتما همه دانشگاه برن.
مادر پدرا نرفتن به دانشگاه رو قبح میدونن و نمیشه حتی راجبش باهاشون صحبت کرد.
جوونی بهترین فرصت برای تجربه کردن و شناخت بهتر خودمونه و همهی ما یهبار زندگی میکنم و اصلا فرصت این رو نداریم که یه بار اشتباه زندگی کنیم و بخوایم جبران کنیم. هرجا فهمیدیم مسیر رو اشتباه رفتیم حتی اگه هشتاد درصد مسیر رو هم رفته باشیم باید برگردیم...!
من هیچوقت به هیچکس پیشنهاد نمیکنم که دانشگاه نره...نه!
دانشگاه رفتن فرصت خوبی برای تجربههای جدیده؛ اما هدف از دانشگاه نباید صرفا لیسانس گرفتن باشه.
من دانشگاه رو بخاطر این کنار گذاشتم چون هدفای والاتری برای خودم انتخاب کردم؛ هدفهایی که من رو به اصل انسانیتم بر میگردوند، هدفهایی که کمک میکرد خودم رو در جایگاه مخلوق خدا بهتر بشناسم، هدفهایی که کمک میکرد بدونم از کجا اومدم و به کجا میرم و هدفهایی که من رو مطیع و عاشق خدا میکرد...!
شاید خیلیا با دانشگاه رفتن به این اهداف من برسن اما مسیر من متفاوت بود و من برای رسیدن به این اهداف باید تو تنهایی خودم غرق میشدم...
خوشبه حال اونایی که تو نوجوونی به این مقصود رسیده باشن و روشنتر سرنوشت جوونیشون رو رقم بزنن.
تو این چهارسال من استادایی داشتم که اونا حتی از وجود من بیخبرن؛ اما زندگی من رو تغییر دادن و تا آخر عمرم بهشون مدیونم و از اعماق قلبم آرزو میکنم عاقبتبخیر بشن و خیلی دوسشون دارم...❤️
من الان یک مادرم و با همهی سختیهاش خودم انتخاب کردم که یک مادر آگاه باشم.
آگاهی یک مادر از داشتن مدرک دانشگاهی بدست نمیاد؛ آگاهی یک مادر برای تربیت درست از شناخت خودش شروع میشه و برای اینکه مربی فرزندش باشه اول باید مربی نفس خودش باشه و اول باید زیر و روی خودش رو بشناسه؛ شناخت نه از حیث شناخت روانی بلکه شناخت از حیث یک انسان که خدا اون رو خلق کرده و چه وظایفی داره...
اگه قرار باشه تو این مسیر قرار بگیریم اما ندونیم از کجا فقط کافیه از خدا بخوایم...
به بهترین روش نشونمون میده...😇