اواسط سال ۲۰۱۵ میلادی
احتمالا در تقسیمبندیهای ایدئولویک من یک لیبرال راست میانه هستم. چیزی در ذهنم میگذره و اون اینه، راه نجات دنیا از واقعیشدن ایدهی بتمن میگذره. یک سرمایهدار اخلاقمدار که برای توسعه سرمایهش رو توزیع میکنه.
در مغازلهها به معشوقهی وقت، نامهای نوشتم که چرا من و چرا بتمن؟ جواب داد که چرا تو و چرا تهمتن؟!
کمی گذشت. توی پینترست، چندتا ساجسشن جوکر گرفتم و با کمیک killing the joke آشنا شدم. حالا سال ۲۰۱۶ عه. من در خلال خوندن برای کنکور تبدیل به یک چپ با ایدههای ایدئالیستی آلمانی شده بودم که هگل و منطق دیالکتیک براش انتهای دنیا بود و اون کمیک خاص، چهرهای باورنکردنی و ترسناک رو از واقعیت براش بر ملا کرده بود. جوکر همون بتمنه یا بتمن همون جوکره. تظاهرات همزمان دو تا کاراکتریستیک روانی که هر کدوم برای جاری شدن دینامیکی از یک ارتباط وجود دارن تا حقیقت کم کم شکل واقعیت به خودش بگیره. از اون روز دنیای من نماد دیگهای به خودش گرفت.
دنیای من فقط و فعلا به جوکر نیاز داشت تا به بتمن…
تاریخ یک جوکر، تاریخ حضور و به نقد تاریک و مسخرهی یک قدرته. ملیجکهای درباری، کاری به جز همون کاری که کمدینهای دارک امروزی میکنن، نداشتن. میخندودن و تا چیزی رو نقد کنن.
لطافت و ظرافت و رِندی. چیزی که اونها رو «متمایز» نگه میداشت تا به عنوان یک استثنا در بدنهی یک نظم تمامنشدنی به بقای خودشون ادامه بدن و نظم رو به چالش بکشن.
همیشه در یک دِک کامل از ورقهای بازی، فقط و فقط یک جفت از کارت جوکر وجود داره. و همیشه اون کارت، کارتیه که قراره قاعدهی بازی رو بشکنه…
بنای فلسفهی ذهنی و روانشناختی جوکر روی دو مفهوم توسعه پیدا کرده. یکی اپوریا و آیرونی و یکی انتزاعهای متعالی! پیچیدهش نمیکنم:
۱- جوکر بودن همیشه معنای شکستن نظم رو در خودش داره. جایی که رو به روی بتمن وایستادی. کسی که تمام زندگی خودش و حتی دیگران رو به دقت برنامه ریزی کرده. قانون گذاشته. و به قانون خودش پایبنده. حالا تو جوکری و با دست خالی باید جلوی کسی بایستی که اصلا موجب همین دست خالی شدن توعه. چاره چیه؟ تو که زورت به اون هیچوقت نمیرسه. ولی زور خودش به خودش شاید برسه. اپوریا، جاییه که یه موقعیت مشکوک رو طوری برای طرف مطرح میکنی تا اون به همهی پایههای نظمش شک کنه. شکی که با پذیرش واقعیتهای آیرونیک، یعنی موقعیتهای متناقض خندهداری که همزمان و در عین ناسازگاری باهم اون وسط وجود داره، کاملا به عمق منطق متزلزل آدما نفوذ میکنه. حتی به عمق یک بتمن.
۲- انتزاعهای متعالی. این کلمات سخت و قلمبه یعنی از اون دست موقعیتهایی که تو میتونی از دل هرچیزی خود اونو نقد منفی کنی. میتونی بگی اگه چیزی قطعیت نداره، پس خود اصل عدم قطعیت هم میتونه قطعیت نداشته باشه!
میتونی خودت رو نقد کنی. میتونی هرکسی که خودشو جدی میگیره رو نقد کنی. میتونی نقد کردن خودتو نقد کنی. میتونی نقد کردن رو نقد کنی…
به خودم اومدم، زیر میز و قرار داد همهی چیزایی زدم که ساختم. هر ارتباط مستقیم و غیرمستقیمو با قدرت از خودم گرفتم.
مادرم دم کارخونه نوآوری پیادهم میکنه، میگه اینجا میری چیکار. میگم اینجا رو ما راه انداختیم. مال خودمونه. میخنده با پوزخند و میگه باشه منم سیندرلام… با خودم فکر میکنم اسم من چرا اینجا نیست؟…
همین مادر دو هفته پیش جلوی شوهرش ازم شنید که برا این بالای هرم قدرت وایساده که تو ۱۸ سالگی با لاس و لوس تو شرکتای ایتالیایی فعال توی ایران زمان ستمشاهی کار خودشو جلو برده.
رندی و حافظبازی و نیش و خنده همهی زندگیمو فرا گرفته. ترس آدما از من وقتیه که آروم و با لبخند جلوشون نشستم. غیرترسناکترین حالت یه آدم عادی که برای من توی چشم دیگران فیک به نظر میرسه. هر خونوادهای، از مال خودم تا دوستام و عزیزترینام، نگران دودمان منظمشون هستن وقتی چیزی از تهمتن اونجا نفوذ میکنه.
آییننامهی دفاع دانشگاه مااااااااااادر کشورو عوض کردم. بوفهی هنرهای زیبا رو بستیم.
بیشتر به خودم اومدم. شیفتهی بوردیو شدم که بهم یاد داد ما agentایم تا نظم رو جلو ببریم و اگه میخوایم چیزی رو عوض کنیم باید از خودمون فاصله بگیریم. دیدم ای بابا از فوکو خوشم میاد که اسم معروفترین کتابش نظم اشیاس و داره میگه نظم وجود خارجی نداره. هگل رو پرستیم که برام دو روی متضاد رو توی یه سکه گنجوند. ویتگنشتاین زبان رو برام زنده کرد و نشون داد با زبان میشه هر چیزی رو مورد مطالعهی خودش قرار داد. میشه زبانشناس زبانشناسی بود. یا روانشناس روانشناسی. یا جامعهشناس جامعهشناسی…
همهی اینارو گفتم نه برا اینکه من آدم خفنیم. برا اینکه انتهای این مسیر یه پسر وا مونده نشسته. بدون پوول. بدون سرمایه. بدون خونواده. بدون پشتوانه. بدون حموم. بعضی وقتا بدون غذا. یه لوزر. یه عجیب. یه غریب و از مهمتر، بدون برنامه…
جوکر بودن یه ظهور نمیخواد. یه تصمیمه…