قلبم که پر درد میشه, قلمم شروع میکنه به نوشتن و به عنوان یک مسکن قوی, دردهایی که روی قلبم جاخوش کرده رو کم و بیش مهار میکنه ...
حرف زدن با دیگرانی که خودشون دائم از مشکلاتشون می نالند و بیشتر زبانی برای سخن گفتن دارند تا گوشی برای شنیدن, برای منی که شاید اصلا بلد نباشم حرف دلمو بی پرده و عریان آن هم با زبان, این تکه گوشت کوچک, که عاجز وصف بی نهایت هاست بگم بی فایده تر از همیشه است.
برای منی که می خواهم بی صدا فریاد بزنم بی نهایت درد را , لذت عشقی بی نهایت , و یا حتی اوج بی مهری و بی رحمی انسان ها را به تصویر بکشم, از لحظات غم انگیز و پر از رنج و دلهره تسلیم شدنم و حتی لحظاتی که قوی و پر قدرت به راه خودم ادامه دادم, اما از درون صدای خورد شدن استخوان هایم را می شنیدم و آه که چقدر آن لحظه نیاز به تکیه گاهی محکم و دلسوز داشتم, ناگاه صدای بی نیاز مطلقی را شنیدم که در گوشم نجوای بی نیازی می خواند , نمیدانم اما برای منی که حرف هایم فراتر از کلمات بود, یک دردو دل ساده, با درک و فهمی در حد انسانی غرق در دنیایی مادی , هرگز کافی نخواهد بود...
❤✒
بذار به زبون ساده تر باهات حرف بزنم...
می دونی میخوام از کجا حرف بزنم?
دقیقا از اونجایی که تو اوج خوشحالیت بلند بلند میخندی اما قلبت انگار ی جور خاصی سنگینی میکنه, میخندی اما تلخی خنده ات غلبه میکنه به شیرینی گم شده درون خنده هات ...
اونجایی که هیچ کسی جز خودت فرق طنین خنده هاتوو نمیفهمه ...
و تو تنهاتر از همیشه ,میمونی با خنده های فیکی که بهش حسودی میکنن و حتی حسرت میخورن به خنده های زیبایت...
میدونی نکته این داستان کجاست?
داستان از اونجایی شروع میشه که کاری رو میکنی که با عقلت به اون رسیدی و کاملا قانعت کرده ولی در ظاهر داری به حرفش گوش میکنی و قلب فرمانروای وجودت, هنوز یک جای دیگه است ...
البته پایان این داستان بستگی به خودت داره;)