ویرگول
ورودثبت نام
تارا ر.
تارا ر.
تارا ر.
تارا ر.
خواندن ۴ دقیقه·۱۲ روز پیش

پیکان سفید پدربزرگ

حیاط خانه از اتاق خواب هم کوچک‌تر شده بود. درخت‌ها دست و پایشان را جمع‌‌وجور کرده بودند تا جا به گل‌های شمعدانی هم برسد و مشخص نبود کدام گل به کدام شاخه چسبیده. انگار پیکان سفید هم این را می‌دانست. درخت نارنج که با هر نسیم به شیشه‌ی پیکان ضربه می‌زد، پیکان پیر، پیرتر می‌شد و بیشتر در خود فرو می‌رفت. از کارافتاده بود. اصلاً همراه پدربزرگ -یار غارش- مٌرده بود. دیگر جسمی بی‌جان بود میان طروات حیاط کوچک مادربزرگ.  

پدربزرگ زود مرده بود. این را من نمی‌گفتم، همسایه‌ها و رفقایش در بهشت زهرا گفته بودند. گفته بودند زود بود؛ باید می‌ماند و حداقل نوه‌اش را می‌دید. سه ماه قبل از این‌که من به دنیا بیایم، مرده بود. بعد از آن هیچ‌کس به پیکان سفید «تو» نگفته بود. شاید از سر احترام بود، شاید هم تحمل غم دوری پدربزرگ برایشان سخت بود. پیکان بیشتر از هرچیزی یادآور او بود. هر عکسی که داشت، کنار پیکان بود. اگر پیدا نمی‌شد، مشغول تعمیر پیکان بود. خاله می‌گفت پیکان اگر چشم داشت، در مراسم خاکسپاری پدربزرگ بیشتر از همه‌مان گریه می‌کرد.

هشت سالم بود که پیکان سفید پاتوق بازی‌هایم شد. در رویاهایم راننده‌ای بی‌اعصاب بودم که در هفت‌حوض مسافر می‌زند و سر هزارتومن کرایه‌ی کمتر و بیشتر با همه چانه می‌زند. اما در رویاهایم هم پیکان برای خودم نبود، چون رد پدربزرگ همه‌جایش بود: از سیگار بهمن داخل داشبورد گرفته تا کلاه کپی مردانه روی صندلی عقب. داخل پیکان سفید پدربزرگ هنوز زنده بود.

مادربزرگ بیشتر از همه از ماشین بدش می‌آمد. می‌گفت برای حیاطشان بزرگ است، اصلاً ماشین به چه کارشان می‌آید؟ ماشین از این کوچک‌تر نیست؟ اما در دهه‌ی شصت شمسی دست مشتری در انتخاب ماشین دلخواه بسته بود. آخر این شد که پیکان از همان سال پای ثابت حیاط خانه‌شان شد. اوایل راحت می‌آمد توی خانه و راحت‌تر بیرون می‌رفت . اما ساختمان که روی ساختمان آمد و طبقه روی طبقه، کوچه آنقدر تنگ شد که دو نفر باید این‌طرف و آن‌طرف می‌ایستادند و فرمان می‌دادند. بعد از هشت بار عقب و جلو کردن و فرمان شکستن ، ماشین تازه می‌آمد وسط کوچه‌ی بن‌بست. قوای دست پدربزرگ که رفت، ماشین هم کمتر از خانه بیرون آمد.

مادربزرگ از پیکان بدش می‌آمد اما بعد از پدربزرگ اجازه نداده بود کسی نگاه چپ به آن کند. یادگار همسرش بود و روزهای جوانی. خاک روی ماشین نشست و پیکان سفید خاکستری شد. یک بار که از سر کنجکاوی کودکی سوییچ را قاپیدم و استارت زدم، روشن نشد. بعد از آن هم روشن نشد. دیگر کسی نبود که روغن موتورش را عوض کند، باد چرخ‌هایش را بررسی کند و لنت و تسمه‌تایم جدید برایش بخرد. فایده نداشت. بی‌خود بود. آفتابه خرج لحیم بود.

بعدترها هم بچه‌ها یکی‌یکی ازدواج کردند و  رفتند و مادربزرگ ماند و پیکان سفید توی حیاط کوچک‌تر از اتاق خواب. هرکدامشان یک جای این کره‌ی خاکی رفته بودند و آخرین چیزی که ذهنشان را درگیر می‌کرد، ماشین کهنه‌ی پدرشان بود. فقط من بودم که دوهفته یک‌بار به مادربزرگ سر می‌زدم و خریدهایش را انجام می‌دادم. مادربزرگ هم پیر شده بود، مثل محله، مثل خانه، مثل ماشین. هربار که می‌دیدمشان تَرکی جدید روی صورت همگی‌شان افتاده بود.

بار آخر، مادربزرگ به استقبالم نیامد. گوشه‌ی خانه پیدایش کردم. دست روی قلبش گذاشته بود و نیمه‌جان روی زمین افتاده بود. کاش کسی یادم داده بود در بحران چه کار کنم. کاش کسی گفته بود به اوپراتور اوررژانس چه باید گفت. باید سلام می‌کردم؟ یا شرایطم را درک می‌کرد؟ کاش کسی هشدار داده بود که خانه‌ای قدیمی توی کوچه‌ای بن‌بست -به‌جز برای ساکنینش- به چشم بنی‌بشری نمی‌آید. آمبولانس در پیچ‌وخم محله گم شده بود و پیدایمان نمی‌کرد. برج‌ها ما را از روی نقشه پاک کرده بودند.

انگار حال مادربزرگ به عقربه‌ی ثانیه‌شمار وصل شده بود، هر قدمی که عقربه برمی‌داشت، حال مادربزرگ بدتر می‌شد. چاره‌ای نبود. به‌‎سان کودکی سوییچ را قاپیدم و پشت فرمان پیکان سفید نشستم. استارت زدم. روشن نشد. دوباره استارت زدم روشن نشد. چشمانم را بستم، کمی مکث کردم و برای بار سوم استارت زدم. موتور خرخرکنان روشن شد. درهای حیاط را باز کردم و پشت فرمان نشستم. آیینه را تنظیم کردم و ماشین را از کوچه‌ی تنگ بیرون آوردم. تک‌نفری کار سه‌نفر را انجام دادم و مادربزرگ را به بیمارستان رساندم.

پرستارها باسرعت مادربزرگ را داخل بخش اورژانس بردند. ماشین را خاموش کردم و دنبالشان رفتم. نگهبان اجازه نداد. می‌گفت باید ماشین را جابه‌جا کنم. دوباره پشت فرمان نشستم. یک بار، دوبار، پنج بار استارت زدم. ماشین روشن نشد. نگهبان تهدید می‌کرد، می‌گفت اگر من ماشین را برندارم، خودشان آن را جابه‌جا می‌کنند.

به پیکان سفید نگاه کردم، به خاکی که رویش انباشته شده بود. صندلی عقب را باز کردم و کلاه کپی پدربزرگ را برداشتم و به سمت اورژانس رفتم.

پیکان سفید در سکوت نشسته بود. ماموریت سی‌ساله تمام شده بود.

دنده عقب با اتو ابزارماشینپیکانداستان
۹
۲
تارا ر.
تارا ر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید