درود. ظهر بخیر.
تو پست قبلیم گفته بودم عروسی داشتیم این هفته و میخوام خاطره شو بگممممممممممممم
چه خوبه که میتونی ی سری چیزایی که دوست داری به یکی بگی ولی نمیتونی یا خیلی چرند بنظر میان و اینجا بگی چون کسی نمیشناستت
خب این عروسی دو شب بود. روز اول که رفتیم آرایشگاه و طرف هم تا تونست ازمون کند و این حرفا ولی من اصن راضی نبودم اصلا خوشم نیومد. روز اول خیلی اتفاق خاصی نیوفتاد چون فقط جشن بودو عروس کشون و این داستانا نبود. البته بعدش که برگشتیم خونه ی سری ناراحتیایی پیش اومد (ازین عروسی خراب کنای همیشگی که همجا هستن تا تقی به توقی میخوره ناراحت میشن از همه انتظار دارن) که باعث شد آبجیم (در این پست آبجیم منظورم دختر داییمه. جناب عروس) به گریه افتادو همه گمگین رفتن خونه. انقددددرررر من اون شب پریده بودم صبح میخواستم برم مدرسه نمیتونستم راه برم. ابجیم کتونی پوشیده بود زیر اون دامن بلند دیده نمیشد انقد انرژی داشت اینو انتقال میداد هی. البته اون روز نه ناهار خوردم و نه شام. همه ی اینا دست به دست هم داد تا فردا صبحش مرده غیر متحرک باشم.
روز دوم من و خواهرم(جدی خواهرم) گفتیم با مامانم نریم رایشگاه و بریم ی جای دیگه نزدیک خونمون که معطل نشیم من به درسم برسم از ارایش دیشبم خوشم نیومده بود گفتم خودم میام خونه درست میکنم خودمو فقط موهامو آماده کنه ارایشگر. رفتیم اول از خواهرم شروع کرد... دیدم داره خیلی با دقت موهاشو نگاه میکنه. بعد گفت میتونم موهای تورو هم ببینم. چشمتون روز بد نبینه. گفت خواهرت شپش داره! من ی سکته ریزی زدم. چون قبلا تجربه کرده بودیم چند سال پیش که خواهرم مهد کودک میرفت. خیلیییی سختهههههه. و گفت من کارتونو انجام نمیدم. مام اخیر و پشیمان برگشتیم خونه. حالا خواهرم گریه میکرد میگفت تو بخاطر من نتونستی آماده شی و اینا. زنگ زد به مامانم که به ارایشگرش بگه تارا هم بیاد اونجا. یکی از اقوام موهاشو ی ماه پیش یهو پسرونه ی خیلی بدجور زد. من به خواهرم گفتم این شپش داره حواست باشه... ولی ..... هعببببب..... داشتم میگفتم . من ساعت 5 تازه رفتم ارایشگاه! دیر تر هم شروع کرد. موهای دو متری من هم تا 7 تقریبا طول کشید. بعد 8 اومدیم خونه من تازه میخواستم آرایش کنم!! کوفتمون شد قشنگ. تا برسیم تالار (بگم اینو من نصف کارامو انجام ندادم بیخیال شدم و خیلی معمولی رفتم دیگه گفتم بدرک)
بعد عروس دوماد رسیدیم:)))
پیش میاد...
اها تو راه هم ی دلخوری درون خانوادگی پیش اومد باز. من با لب های اویزون رفتم. که آبجیم (عروس) اومدو پیشمو یکم اوکی شد ماجرا . از این چالش های عینک دودی که میرن رفیقای عروس. ازونا رفتیم. خوش گذشت بهم واقعا. کمتر بپر بپر کردم چون دیر رسیدیم. وای حتی ی دونه عکس هم نگرفتم! بعد شام که مردا اومده بودن بزن برقص و اینا من ی گوشه نشسته بودم داشتم نگاهشون میکردم داییم از جیبش تخمه دراورد داد دستم:))) حوصلم سر نره:))))
بعدددد دوباره سر ی داستانی ی چیز دیگه کوفتم شد
خلاصه در آخر که عروسو بردن خونه پدرش خداحافظی کنه اولش داداش عروسمون اوکی بود (اسمش آرشه) چهار پنج تومنم فکر کنم از دوماد گرفت تا گذاشت خواهرشو ببره. بعدش که میرن خونه مادر داماد (اینجا رسم اینجوریه) که اونجا هم داماد با خانوادش خداحافظی کنه آرش اومد. ولی سر کوچه وایستاد نیومد داخل. همه درگیر بودن حواسشون نبود. دیدم آرش نیست. رفتم دیدم بچم بغض کرده سر کوچه وایستاده. آخرشم آبجیشو اوردن بیرون که برن خونه خودشون نمیتونست وایسه دیگه. نشسته بود رو زمین. نگاهم نمیکرد. نمیدونم شاید حق داشت. تاحالا داداش نبودم. بعدم نیومد خونه گفت شما برین من پیاده میام (ساعت 3 نصف شب اونور شهر)
الان من خیلی میترسم شپش بگیرم. که احتمالا میگیرم. یا شایدم گرفتم. اون ارایشگره نگاه کرد موهامو گفت نداری تو. ولی ممکنه بگیرم. اونوقت باید موهامو کوتاه کنم خیلیییی بلنده. من امسال واقعا وقت اینکه هی به سرم چیز میز و شامپو بمالم و با شونه مخصوص تخم شپش در بیارم ندارم. چه برسه با این مو بلند. وای دلم نمیاد. شیرم کنین برم بزنم موهامو
پ.ن ساعاتی بعد از نوشتن پست : کوتاه کردم:) همین الان:)