به گاه خفتن دوش،
درون دخمه تاریک ذهن خسته من
جهید برق امید، ز کور سویی دور...
به یک شراره لهیبی به جان من انداخت،
اجاق سینه من از شرار روشن شد
حرارتی سر زد
دل فسرده من هم دمِ دوباره گرفت
چنان که با من گفت:
سحر دوباره به این کوچه بازخواهد گشت!
پرنده بر سر هر شاخه باز خواهد خواند
و زنجره دولبش را ز ناله خواهد بست
از این سرا به سرانجام، غصه خواهد رفت!
سرور چونان صبح
ز پشت پنجره بر ما سلامخواهد کرد
و شادکامی را
به کام کومهمان چون شراب خواهد ریخت!
کهن جراحتمان التیام خواهد یافت!
غبار غم ز سر رَف زدوده خواهد شد
طبیب عشق به سرپنجه محبت خویش
ز درد زخم پر از بغض و کینه خواهد کاست
و یاد شوم شب تیره را سرور سحر
شبیه خاکستر
به باد خواهد داد...
....
ز سوی دیگر یاس
به شمع خانه امید من هجومآورد
و با تمسخر و کین،
درون لاله گوشم به طعنه زمزمه کرد:
زهی خیال عبث!
دگر چگونه و کِی
نهال کوچک امید میوه خواهد داد!؟
به خویشتن گفتم:
مگر هر آنچه که هست ز من بدارد دست
و واگذاردم این چندگاهِ اندک را،
به حال خسته خویش...
هم آن دروغ قشنگ هم این حقیقت تلخ،
فدای یک دم آرام و بی تلاطم مرگ!
"تردید"