به بهانه معرفی کتاب در فصل نمایشگاه کتاب:
چرا ادبیات داستانی؟
پرسش فوق ممکن است به دلایل مختلف برای افراد مختلف مطرح گردد. آنچه من دیدهام این است که عدهای معتقدند یک کتاب پژوهشی بر یک اثر داستانی مبتنی بر یک سلسله پیچیده روابط میان شخصیتها ارجحیت دارد. این افراد گمان میکنند بهتر است به جای اتلاف وقت در پیچ و خم یک ماجرای کشدار، به طور صریح و خالص به شناخت دست پیدا کنند و حتی شاید باور داشته باشند که یک داستان چیز زیادی برای آموختن ندارد.
عدهای از مردم نیز معتقدند داستان صرفا تفننی است مختص اوقات فراغت که با تحویل یافتنش به سینما نیز عرصه بر آن تنگ تر شده و ضرورتی هم بر آن مترتب نیست. اگر داستان صرفا تفنن باشد بی شک شکل های بسیار جذاب تری از تفنن هست که میتوان به آنها پرداخت. اما اگر این طور نباشد باید ثابت شود داستان خواندن اگر چه یک تفریح میتواند باشد اما در این مسئله محدود نمیشود.
به گمان من اگر نه مهم ترین بنیان شناخت، دست کم یکی از مهم ترین مبادی شناخت تجربه است. تجربه یگانه شاهراه ممکن برای فهم هستی است که با مرگ مسدود میشود. آیا مرگ چیزی است جز زوال حواس که تدریجی یا دفعی رخ میدهد؟ با مرگ شریان تجربه منقطع میگردد و در تاریکی فرو میرود. نبود تجربه به معنای هیچ است و هیچ همان خلا تجربه.
به نظر میرسد عقل هم بدون تجربه ناتوان باشد چون درون دادی ندارد. حتی انتزاعات عقل عمدتا روگرفت های وصله پینه شدهی تجربه اند. به قول هیوم تصوراتی نظیر آدم اسب نما نیز از ترکیب دو تصور اسب و انسان است که ابتدا در طبیعت به تجربه حواس در آمدهاند و سپس به کمک تخیل در قامت تصوری واحد پا به عرصه گذاشتهاند. به نظر میرسد عقل توجیه کننده شناخت است. افلاطون در تعریف حقیقت میگفت: "باور صادق موجه". باور برای صادق بودن نیاز به انطباق با تجربه عینی دارد. موجه بودن نیز به معنای قابل دفاع عقلی بودن است. بنابر این ابتدا تجربه به وجود می آید(فارغ از صحت و سقم) و سپس توسط عقل و فاهمه مورد توجیه و تفسیر قرار میگیرد. نقش عقل منظم سازی و تفسیر و معنا دهی به تجربیات بر اساس تجربیات پیشین است.
با این حساب هر چه تعداد، تنوع و عمق تجربیات افزایش یابد، فرد به شناخت بیشتری از هستی دست پیدا میکند. اما یک مانع بزرگ بر سر راه این تمنا قرار دارد؛ مرگ!
عمر یک انسان در بهترین حالت ممکن، از یک قرن تجاوز نمیکند. بنابر فرصت او برای اندوختن تجربه محدود است؛ بسیار محدود. ادبیات داستانی تنها راه رخنه در دل دیوار محدودیت تجربه است چرا که فرصتی برای جبران محدودیت تجربه در برابر سوژه قرار میدهد.
امتیاز مهم تر ادبیات بر زندگی آن است که یک انسان حتی اگر به طریقی به عمر نامحدود نیز دست پیدا کند، هرگز نخواهد توانست هستی های دیگر را ادراک کند. درک هستی های دیگر یا به عبارت بهتر درک دیگری، موقوف به تکرار شرایط حاکم بر هستی دیگری است. یگانه راه ممکن برای درک حداکثری دیگری، ادبیات و به عبارت دقیق کلمه ادبیات داستانی است. چرا که در دنیای رمان میتوان شرایط خاصی را برای بینهایت مرتبه در معرض تجربه بسیاری قرار داد.
علاوه بر این داستان یک امتیاز دیگر بر تجربه مستقیم دارد؛ این که هستیهای دیگر را به صورت انضمامی به تجربه در میآورد. این در حالی است که کتب پژوهشی و فلسفی مفاهیم را به صورت انتزاعی و جدای از جربان روزمره زندگی بررسی میکنند. اما ادبیات در متن زندگی و به عبارتی در بستر کانتکست.
این امتیاز علاوه بر این که موجب درک بهتر مفاهیم میشود ادبیات داستانی را به عنوان بهترین قالب برای افزایش شناخت و تعمق در باب جدی ترین چالش های زندگی فردی و جمعی نیز تبدیل میکند.
اهمیت داستان تا حدی است که تمام ادیان مهم ترین مبانی هستی شناختی و ایدئولوژیک باور های خود را بر اساس مجموعهای از داستان ها(قصص) بنا میکنند.
ادبیات داستانی روزن گشوده به سوی واقعیت ها و شرایط ممکن است. ادبیات داستانی دنیای احتمالات و ممکنات است در صورتی که دنیای واقعی دنیای جبری تری است و دامته بسیار محدود تری برای به تجربه در آمدن دارد. حتی شاید بتوان گفت ادبیات اگر نه برای همه، دست کم برای نویسنده، دنیایی سرشار از اختیار است. شاید از همین روست که مارسل پروست ادبیات را یگانه زندگی واقعا زیسته میداند. از سویی خواننده نیز از معبر ادبیات میتواند از خویشتن برهد و در دنیای دیگری زیستن را تجربه کند. این شاید قدری وضعیت"پرتاب شدگی" ما به دل زندگی های محصور شده با شرایط نامطلوب را تعدیل کند. شوپنهاور، فیلسوف شهیر آلمانی، هنر را یگانه راه درمان درد و رنج زندگی میداند.
بر همین اساس، رمان خوب رمانی است که تجربه صرف باشد. تفسیر کار خواننده است. رمان باید واقعیت را بازتاب دهد. ادبیات در بیان ارسطو، قدیمی ترین منتقد ادبی، روگرفت واقعیت است مثل هر هنر دیگر. ادبیات اصیل و فکور نباید شعار بدهد نباید چیزی را مستقیما بگوید بلکه باید آن را به معرض تجربه بگذارد، درست مثل واقعیت. آنتون چخوف در این باره میگوید: به من نگو ماه میدرخشد، درخششاش را در شیشه شکسته نشانم بده.
ادبیات میبایست به سراغ تجربیات با اهمیت و خطیر برود و از آلودگی به ابتذال بپرهیزد. باید پرسشگر باشد و به چالش بکشد و از دادن جواب های قالبی بپرهیزد. نویسنده واقعی کسی است که با طرح افکنی فکورانه، توالی مناسب حوادث و توصیف درست وقایع، شخصیت هایش را مثل آینه آنقدر صیقل بدهد که هر کس در وجود آن ها بتواند دست کم قدری از خود را ببیند. اگر این اتفاق بیفتد، خواننده وارد کالبد شخصیت میشود و دنیای داستان را به تجربه در میآورد و با آن ارتباط میگیرد و با شخصیت ها در طول داستان رشد کرده و تغییر میکند. رضا براهِنی منتقد معاصر، داستان را این چنین تعریف میکند:
"داستان سرگذشت تکامل شخصیت در طول زمان است."
خواننده در طول داستان با شخصیت درد میکشد، میگرید، میخندد، خشنود یا غصهدار میشود و حتی مواجهه با مرگ را در پرتو شخصیتهای داستان درک میکند. در یک کلام مخاطب دنیا را از دالان داستان و شخصیت ها تجربه میکند و خود را در شرایط ممکن دیگر میآزماید. از همین روست که توان همذات پنداری بیشتری نسبت به افراد دیگر پیدا میکند!
حال ممکن است این سوال پیش بیاید که کدام ادبیات داستانی؟ کدام مکتب یا کدام نوع نوشتار در حیطه ادبیات داستانی فاخر جای میگیرد؟
باید گفت کارکرد فرم، مکتب، سبک و به بیان کلی جنبه فنی در ادبیات "افزایش تاثیر گذاری" است. و این تاثیر گذاری در خدمت همان مقصد اولیه یعنی "تجربه" قرار میگیرد. نه تنها ادبیات که همه اقسام هفت گانه هنر به واسطه فرم، هنر نامیده میشوند. هنر گفتمانی است که در آن به جای مستقیم حرف زدن سعی میشود حس منتقل شود. به عنوان مثال در موسیقی نوازنده و آهنگ ساز از طریق نُتها سعی در برانگیختن احساس دارند. به عبارتی خروج از ورطه بیان صریح، ورود به دنیای عاطفی هنر است. هنر دنیای ایما و اشاره است و عالم واقعی دنیای توضیح. ای بسا که به گفتن کلمه غم در اذهان مختلف تصورات مختلفی صورت بپذیرد، اما با نواختن یک قطعه در دستگاه بیات با کمانچه، میتوان غم را در بند بند وجود احساس کرد. در ادبیات داستانی نیز نویسنده بجای این که بگوید شخصیتش غمگین است حالات او را توصیف میکند و اجازه میدهد خواننده با کنار هم چیدن آن توصیفات غم شخصیت را حس کند. مایه قوام هنر فُرم و جنبه های فنی آن است. اگر فرم از هنر زدوده شود دنیای واقعی در هم ریخته و غیر اثر گذار باقی میماند. راز فرم اثر گذاری است. بنابر این مکتب و سبک مستقلا نمی تواند معیار چندان مناسبی برای ادبیات فاخر باشد. مهم ترین معیار برای یک اثر داستانی فاخر فارغ از سلامت و استواری فرم، عمق محتوا و اهمیت مضمونی است که داستان حول محور آن شکل میگیرد.
پا نوشت۱:
امید که این مختصر نوشتار مشوق موثری برای مطالعه ادبیات داستانی اصیل و فاخر باشد.
پانوشت۲:
در مقام معرفی آثار فاخر ادبیات جهان، آثار مترجم سختکوش، پرکار و فرهنگ دوست، احمد گلشیری به همگان توصیه میشود: