سردی سلول باعث شده بود پوست سفیدش سرخ و کبود شود.
گوشه ای از سلول تاریک درون خودش جمع شده بود و چشم هایش را بسته بود و به زندگی نکبت بارش فکر میکرد.
در همین لحظه بود که در باز شد و رئیس زندان به همراه سربازی وارد شدند.
نگاهی پر از اندوه و پشیمانی به آن دو کرد،فهمید،فهمید که وقتش رسیده،از جا بلند شد و دستش را جلو آورد، سرباز به دستش دستبند زد و بازوی یخ زدهٔ اورا گرفت و از سلول بیرون آورد.
با قدم هایی لرزان به سمت جلو حرکت میکرد،نمیتوانستی تشخیص بدهی این لرز بخاطر سرماست یا از ترس.
زن و بچه اش را بعد از مرگش تصور میکرد، آرزو داشت تنها یکبار دیگر دخترش را در آغوش بگیرد و صورتش را غرق بوسه کند. از فکر به دخترش لبخندی روی لبش آمد اما با یادآوری اینکه دیگر قرار نیست اورا ببیند بغضی گلویش را گرفت. یعنی امکان داشت که اورا ببخشند؟هنوز هم ته دلش امید داشت.
به خودش که آمد روبه روی سکوی دار ایستاده بود، به یکباره رنگ از صورتش پرید،خودرا در چندقدمی مرگ می دید اما هنوز هم در قلبش کمی امید پیدا میشد و چشمانش این موضوع را فریاد میزد.
با کمک سرباز به بالای سکوی دار رفت،سعی میکرد جلوی خودرا بگیرد اما دیگر نتوانست و اشک هایش گونه های سرد و بی روحش را تَر کردند.
مردی کنار او ایستاد و مشغول خواندن حکمش شد اما حتی کلمه ای از حرف های اورا نمی فهمید و فقط صداهایی گنگ به گوشش میرسید و صدای خورد شدن روحش را میشنید. به فکر فرصتی دوباره بود،هنوز هم امید داشت.
در همین افکار بود که کلمه ای به گوشش خورد که باعث شد نفش کشیدن برایش سخت شود. آرام و زیر لب آن را تکرار کرد .
بخشش..؟
انگاری که قلبش جان دوباره گرفته بود،روی زمین نشست و با دستانش جلوی صورتش را گرفت،از لرزشِ شانه هایش میشد فهمید که گریه میکند.....
.
.
امید داشتن تو ناامیدی زیباست:)