tarhokhial
tarhokhial
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

سبز انگشتی

تیستو سبز انگشتی
تیستو سبز انگشتی


کتاب تیستوی سبز انگشت نوشتۀ موریس دروئون، داستان پسرکی به نام تیستو را به تصویر می‌کشد که انگشتان جادویی سبز کننده‌ای دارد و به هر چه که دست بزند سبز می‌شود و خیلی زود گلی می‌روید.

خلاصۀ داستان تیستوی سبز انگشت:

تیستوی سبزانگشت آینه است. آینه‌ای که پسرکی هشت ساله در برابر شما نگه می‌دارد تا نیمۀ تاریک خود، جنون جنگ، بی‌اخلاقی و تناقضتان را ببینید و شرمنده شوید. روایتی که در تمام تلخی و شیرینی‌اش به شما تلنگر می‌زند که شاید انسان یعنی همین کودکان و اینکه شاید کودک پس از «آدم بزرگ» شدنش دیگر انسان نیست.

داستان تیستوی سبز انگشت (Tistou of the green thumbs) قصۀ پسربچه‌ای به نام تیستو را بازگو می‌کند که کافی است انگشتانش به دانۀ یک گیاه برخورد کند تا به سرعت آن بذر به گیاهی سبز و زیبا تبدیل ‌شود.

تیستو که در یک خانوادۀ ثروتمند متولد شده، توصیه دیگران مبنی بر مدیریت کارخانۀ ساخت توپ‌های جنگی پدرش در بزرگسالی را نمی‌پذیرد چرا که نمی‌خواهد دیگران دنیا را با باورها و عقاید از قبل ساخته شدۀ خودشان به او بشناسانند. از این رو پدر و مادرش به این نتیجه می‌رسند که برای او یک معلم خصوصی بگیرند.

یک باغبان پیر به نام سبیلو تنها همدم و دوست اوست که به تیستو یاد می‌دهد با خاصیت منحصربه‌فرد انگشتانش تغییرات بزرگی در پیرامونش به وجود آورد. از این رو تیستو شروع به کار می‌کند و با رشد دادن گل و گیاه در باغ‌وحش، زندان، بیمارستان و محلۀ فقیرنشینان، زشتی‌ها را از بین می‌برد و به زیبایی تبدیل می‌کند.

اما خیلی زود این ماجراها می‌گذرد چرا که قرار است جنگی بزرگ بین کشورشان با کشور همسایه رخ بدهد و پدر تیستو باید توپ و اسلحه‌های بسیاری برای جنگ بسازد. در روز جنگ، یک اتفاق عجیب می‌افتد که هر دو کشور را شوکه می‌کند. تیستو وسایل نظامی کارخانۀ پدرش را دست‌کاری می‌کند و در دهانۀ توپ‌ها و لولۀ تفنگ‌ها گل می‌کارد تا از این طریق مانع وقوع جنگ شود...

در بخشی از کتاب تیستوی سبز انگشت می‌خوانیم:

موی تیستو بور بود و پایینش فرفری؛ تصور کنید نور آفتاب وقتی به زمین می‌رسد، فرهای ریز داشته باشد. تیستو چشمانی آبی و بزرگ و گونه‌هایی شاداب و گلگون داشت. بقیه مدام او را می‌بوسیدند.

آدم‌بزرگ‌ها، به‌خصوص آن‌ها که سوراخ دماغی پهن و تاریک دارند و چین به پیشانی‌شان افتاده و مو از گوش‌هایشان بیرون زده، دم به ساعت پسربچه‌های گونه گلگون را می‌بوسند. می‌گویند پسربچه‌ها خوششان می‌آید اما همین هم خودش یکی دیگر از همان تفکرات از پیش تعیین‌شده است. البته که خود آدم‌بزرگ‌ها از این کار خوشان می‌آید و پسربچه‌های گونه گلگون هم بی‌شک خیلی مهربان‌اند که چنین لذتی را به آن‌ها می‌بخشند.

هرکس که تیستو را می‌دید به شگفتی می‌گفت «وای، چه پسربچه‌ی خوشگلی!»

اما این تیستو را مغرور نمی‌کرد. زیبایی برای او خصیصه‌ای کاملاً طبیعی بود. همیشه از این در شگفت بود که چه دلیلی دارد که تمام مردان و زنان و بچه‌ها به اندازه‌ی پدر و مادرش و خودش زیبا نباشند.

پس درعین‌حال این را هم باید بگوییم که پدر و مادر تیستو هر دو به راستی زیبا بودند. و تیستو به‌خاطر نگاه‌کردن به آن‌ها بود که گمان می‌کرد زیبابودن امری عادی است درحالی‌که زشت‌بودن هم استثنائی است و هم ناعادلانه.

پدر تیستو که آقای پدر صدایش می‌زدند، مویی مشکی داشت که با روغن مو نرم و با ظرافت تمام شانه شده بود. او مردی بسیار قدبلند و بسیار خوش‌پوش بود. هرگز به اندازه‌ی یک نقطه هم خاک بر یقه‌ی کت‌اش دیده نمی‌شد و همیشه بوی عطر می‌داد.

گل و گیاهقصهداستان
با خیال گل با من بیا تا حوالی اردیبهشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید