دارم دچار جریان سیال ذهن و تکگویی درونی میشوم.
امروز اولین صبحی بود که اصلا دلم نمیخواست بیدار شوم. برای منی که آدمِ صبحها هستم بدترین چیز میتواند قهر کردن با صبح زود باشد.
خبرها را به امید یک تغییر هرچند کوچک در اوضاع بالا پایین کردم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود جز عکسهایی که نشان میداد خدا تنها شده و برایش اول قصه را گفتم که دیدی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود؟ بعد ترسیدم ادامهاش دهم که “بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود”. گفتم بهزبان نیاورم بالاخره این روزها همه خشمگیناند و خدا هم یکی از ما و حالا یادش میافتد ما را سوسک کند و یادم افتاد دیشب خوانده بودم: لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا و جای اینکه بترسم که آن پیشامدی که اتفاق خواهد افتاد مگر چقدر میتواند باز بدتر از این روزها باشد گفتم درست است که ما نمیدانیم چه در انتظارمان است و تو خودت هیچوقت نخواستهای که بدانیم و همه چیز را به اسم صلاح و مصلحت تمام کردهای ولی قبول کن که ~ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا ~ و ضعیفتر از این انگار هیچکس را هیچ مخلوقی را خلق نکرده بودی و گوشی را کناری گذاشتم و خوابیدم.
صبح دیر بیدار شدن، همه چیز را دیر میکند، از میان تمام تعویقها چای دیرتر دمکشیدن، آب دیرتر دادن به گلها و شیر دیرتر برای گربهها گذاشتن شاید بدترینشان باشد.
دوربین را به ظرف گیاه تکیه دادم که از خودم و گربهای که روز سیزدهم است برایش ظرف شیر میگذارم و کمی دستیتر شده است عکس بگیرم که دیدم برگی از آن جلوی صورتم را گرفته. خواستم برای چند دقیقه گیاه باشم بعد خندهام گرفت که خواهی نخواهی از شدت توی خانه ماندن دارم شبیه وسایل خانه میشوم و بین صندلی و پتو و گیاه - بیشترین چیزهایی که با آنها در ارتباط بودهام - ترجیح میدهم گیاه باشم و حالا میتوانم بگویم اگر یکجا درست گفته باشی همین جا است و میتوانم تا مدتها گیاهی در آب باشم، نور ببینم، ریشه درآورم و نازم کنند و مگر غیر از این است که ~ فَصَبْرٌ جَمِيلٌ~؟