آدم ها از رويا و خواب همانند تمام تصاوير و اتفاقات دنيا تعابير متفاوتى دارند. گروهى صرفا به عنوان يك نياز فيزيولوژيكى به آن نگاه مى كنند، تا مرز جان دادن در روز فعاليت مى كنند و آرزويى ندارند جز كم شدن آلام و رنج هايشان در عالم واقعيت. در حقيقت روياى آنها، كابوس هاى بى پايان در هشيارى است! كابوس هايى كه با پوست و استخوانشان لمس مى كنند و هرگز نمى توانند از آن خارج شوند.
گروهى از آن به عنوان يك فرصت براى آماده شدن نگاه مى كنند. قبل از فرو رفتن در رويا، در هشيارى خيال پردازى مى كنند. وعده ى تبديل شدن به يك ابرانسان را به منِ ضعيف خودشان در روز آينده مى دهند. من فردا صبح زمانيكه از خواب بيدار شوم تمام مشكلاتم را حل مى كنم. خود را به عرش اعلا مى رسانند و دقايقى بعد با ورود به ناهشيارى گويى به هبوط زمين تنزل يابند چرا كه وقتى از خواب بيدار مى شوند حتى اثر پاى آن ابرانسان كنار تخت خوابشان باقى نمانده است. او همان لحظه ى اول اين منِ سست عنصر بى طاقت را رها كرده بود!
و اما در بين گروه ها گروهى را ديدم منتظر فرا رسيدن شب و تاريكى چرا كه آنان دو زندگى موازى را تجربه مى كنند. صبح تا شب زندگى به معناى همگانى را مى كنند و شب زمانى كه تمام ارتباطات انسان با اين دنيا براى ساعاتى قطع مى شود زندگىِ نكرده خود را امتحان مى كنند. آنها به رويا اعتياد پيدا مى كنند آنها شب را قدرت رويا را دريافته اند. آدم ها در زندگى خود گمشده اى دارند، كسى را در يك روز سرد بارانى يا احساسى را در يك ظلم مطلق از دست داده اند و هرشب با آن گمشده در خواب ملاقات مى كنند. اميدِ حال خوبِ روزهاى نيست شده، انگيزه ى اين گروه براى گذشتن زمان و رسيدن به وقت روياست. و اين تمايل شديد به در آغوش گرفتن تصاوير هرچقدر مبهم، كم رنگ، گنگ و آشفته زمانى شروع مى شود كه دسترسى به آن گمشده تا حدودى ممكن نباشد. شما هم در رويا گمشده تان را مى بينيد؟
?حسن نصيرى