انسان پس از گذشت دوره اى از آغاز خلقت خود، تصميم به نزديك شدن به ديگران گرفت؛ اجتماع!
براى فرار، فرار از شكار شدن، تاريكى شب، سرما، تامين خوراك و ... و تنهايى. ابوالبشر براى ارضاى نيازهاى خودش مجبور شد از خويش خارج شود تا زنده بماند چون درون سلول انفرادى خود هم كلامى نبود تا او را آرام كند و او را حمايت كند و اكنون اينجا ايستاديم؛ جوامعى مدرن و پرجمعيت، اشغال شده از ماشين هاى تك سرنشين، برج هايى مملو از خانه هاى مجردى، جوانانى كه صبح تا شب تنها در اتاق هاى خود سير مى كنند، كافه هايى كه تنها ميز خالى آنها ميز اجتماعى(social table) است و هدست هايى كه بدون پخش موسيقى در گوش مردم صرفا براى جلوگيرى از ايجاد مكالمه با كسى ديده مى شود.
اين ماييم كه پس از فرار از تنهايى و رفتن به سوى اجتماع به درون خود عقب گرد كرديم و الان در ميان انبوه اطلاعات و داده، تهى از برنامه ايم.
به گمانم تمام اين دوگانگى ها، فرار و گريزها و حس ناامنى از يك جا نشات مى گيرد و آن، جا انداختن يك مرحله بود. انسان خويش را نيافت و زمانيكه متوجه اين موضوع شد ريسك بازگشت را به جان نخريد و سعى در شناخت ديگرى كرد.
زمانى انسانى را مى شناسى كه خودت را درون آن بيابى! وقتى تاكنون به آينه اى نگاه نكردى چه تصورى از چهره ى خودت خواهى داشت؟ اندكى بازگشت به خود لازم است تا گمشده اى را پيدا كنى.
حسن نصيرى