ویرگول
ورودثبت نام
حسن آقانصیری
حسن آقانصیریپژوهشگر و رواندرمانگر
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

چرا رسیدن خوشحالمان نمی‌کند؟

ما همیشه در مسیر چیزی هستیم؛ اما رسیدن، گاهی ساکت‌تر از راه است.
روان انسان از فاصله تغذیه می‌کند؛ شاید شادی در رفتن باشد، نه در رسیدن...

فرض کنید فردی سال‌هاست برای مهاجرت تلاش می‌کند: زبان می‌خواند، مدارک را جمع‌آوری و آماده می‌کند، پس‌انداز می‌کند، شب‌ها به مقصدی دوردست، به چالش‌های جدید، فرهنگ جدید، دوری از خانواده و وطن فکر می‌کند و صبح‌ها با رویای «روزی از اینجا خواهم رفت» از خواب بیدار می‌شود. این انتظار، هرچند فرساینده، اما حیات‌بخش است؛ چون میل، مثل شعله‌ای که به خودی خود می‌سوزد، او را در حرکت نگه می‌دارد. و سرانجام روزی می‌رسد که ویزا و پاسپورت در دست است، بلیت هواپیما قطعی شده، چمدان‌ها بسته شده و با اطرافیان خداحافظی می‌کند. اما چند هفته بعد از رسیدن، درست در لحظه‌ای که باید آرامش از راه برسد، چیزی شبیه خلأ ظاهر می‌شود: سکوتی سنگین، حسی از بی‌وزنی، نوعی سردی آرام در عمق بدن. انگار جهان دیگر پاسخی برای سوال‌های او ندارد.

این حس، برخلاف تصور، نه نشانه‌ی بی‌ارزش‌شماری دستاوردها است و نه علائم افسردگیِ پنهان؛ بلکه بخشی از معماری طبیعی ذهن است. ما در مسیر، زنده‌تر از مقصدیم. میل، نیرویی است که همیشه به سمت فاصله حرکت می‌کند، نه به سمت وصال. روان‌کاوی از ابتدا گفته بود: ابژه‌ی میل، چیزی واقعی نیست، بلکه تصویر و جایی خالی است که ذهن به آن معنا می‌دهد. به محض اینکه این تصویر به امر واقعی تبدیل شود، میل ساختار خود را از دست می‌دهد. درواقع، آنچه ما «رسیدن» می‌نامیم، لحظه‌ی «مرگ میل» است.

در سطح بدن هم همین سازوکار عمل می‌کند. سیستم پاداش مغز-شبکه‌ی دوپامینی که انگیزه‌ و اشتیاق را تنظیم می‌کند، در لحظه‌ی انتظار پاداش فعال می‌شود، نه در لحظه‌ی دریافت آن. این یعنی بدن، در «تصور رسیدن» شیمیایی‌تر از «رسیدن واقعی» است. پژوهش‌ها این فاصله را (Reward Prediction Error) یا «خطای پیش‌بینی لذت» نامیده‌اند: مغز همیشه کمی بیشتر از آنچه واقعا به‌دست می‌آید، انتظار لذت دارد. و همین ناهماهنگی کوچک، ریشه‌ی حس تهی‌شدگی، بعد از موفقیت است.

 از سوی دیگر، سازوکار دیگری هم وجود دارد: (Hedonic Adaption) یا عادت‌پذیری لذت. هر تجربه‌ای، هرچقدر هم شگفت‌انگیز، پس از مدتی به «وضعیت عادی» بدل می‌شود. کشور جدید، خانه‌ی جدید، رابطه‌ی جدید، همه‌چیز به مرور در بافت روزمرگی حل می‌شود. و آن خلایی که احساس می‌کنیم، نه شکست است و نه ناامیدی، بلکه بازگشت سیستم روانی به تعادل است. مغز ما نمی‌تواند در اوج بماند؛ همان‌طور که بدن نمی‌تواند بی‌وقفه به دویدن ادامه دهد.

 اما میل، چیزی فراتر از مکانیزم‌های عصبی است. در لایه‌های عمیق‌تر، میل تلاشی است برای پر کردن خلأیی وجودی؛ تلاشی برای اثبات تداوم در جهانی که همواره در حال زوال است. روان‌شناسی وجودی می‌گوید: ما می‌خواهیم، چون می‌دانیم روزی نخواهیم بود. میل، واکنش نمادین انسان به آگاهی از مرگ است؛ کوششی برای معنا بخشیدن به زنده‌بودن! اما چون هیچ دستاوردی نمی‌تواند این اضطراب بنیادی را برای همیشه خاموش کند، میل دوباره متولد می‌شود، نه در قالبی تازه، بلکه با نام و نشانی تازه.

 فروید میل را در چارچوب «اصل لذت» توضیح می‌داد؛ یعنی گرایش ذهن به کاهش تنش. اما لکان بعدها گفت میل به‌جای کاهش تنش، به حفظ آن وابسته است، چون تنش همان چیزی است که حس زنده‌بودن را می‌سازد. انسان بدون میل، بدون کمبود و بدون فاصله، وارد مرگ روانی می‌شود. میل نه دشمن آرامش، بلکه ضامن زندگی است. در واقع، میل با وعده‌ی رضایت زنده می‌ماند، نه با تحقق آن.

اما اگر میل همیشه ناتمام است، پس معنای زندگی در چیست؟

اینجاست که روان‌شناسی معنا (همانند کارهای ویکتور فرانکل در معنادرمانی) وارد می‌شود. فرانکل می‌گفت انسان تا زمانی که بتواند در مسیر زندگی معنا بیابد، زنده می‌ماند؛ نه وقتی که به پاسخ نهایی رسیده باشد. معنا در رسیدن نیست، در تعبیر راه است. کسی که می‌فهمد چرا در مسیر است، دیگر نگران این نیست که آیا خواهد رسید یا نه. او از میل، معنا می‌سازد، نه از تحقق میل.

 و شاید در نهایت باید پذیرفت که لحظه‌ی رسیدن همیشه اندکی غم دارد، چون رسیدن یعنی پایان خیال، و خیال همان سوختِ حرکتِ روان است. اما در همان سکوت پس از رسیدن، بذر میل تازه‌ای جوانه می‌زند، و چرخه دوباره آغاز می‌شود. انسان تا وقتی آرزو می‌کند، زنده است؛ و تا وقتی زنده است، در راه است.

 شاید راز آرامش نه در رسیدن به پاسخ، بلکه در آموختنِ هنرِ ماندن در ندانستن باشد. شاید رشد یعنی توانایی ادامه دادن، وقتی هیچ قطعیتی وجود ندارد. شاید انسان، در ژرف‌ترین معنا، موجودی است که میان میل و معنا، میان کمبود و امید، میان ناتمامی و ادامه، زیست می‌کند.

 ما انسان‌ها عاشق رسیدن نیستیم؛ ما عاشق رفتن‌ایم. زیرا در رفتن است که می‌فهمیم هنوز زنده‌ایم.

گردآوری: حسن آقانصیری

روانشناسیمهاجرتروانکاوی
۶
۰
حسن آقانصیری
حسن آقانصیری
پژوهشگر و رواندرمانگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید