یحیای عزیزم! غمها ماندگار شدند. تو نبودی و غمها با من عجین شدند...شب و روز چشمهایم پر و خالی میشوند. گویی اشک با من یکی شده است. قبلا یک ماه نبودی میگفتم میآیی و حالا انگار زمان را میشمارم که تو بیایی و از خطخطیهایت بپرسم،از حالم بپرسی،برایم همه چیز را تعریف کنی و من به خنده بنشینم.
دلم برایت تنگ شده و دیگر نمیدانم چطور باید بگویم.این روزها بگذرد و تو نیایی خیلی دوام نمیآورم...دیگر نمیدانم باید با همهی مشکلاتی که کمابیش تجربه داشتی و حالا دارند روی قلبم آوار میشوند چطور مقابله کنم.
روزها از اعتبار افتادهاند عزیزم! و هیچ چیز دیگر ثبات ندارد...از قیمت ارز تا رفاقتها...رفاقتهایی که رنگ باختهاند. زندگیهایی که از هم پاشیده شدهاند و آدمهایی که از ایران رفتهاند و ما داریم به نبودنشان عادت میکنیم. زندگی انگار همینطوری است. بدون ثبات...
یحیای من! برق ها را خاموش کرده اند که شاید کمتر به تو فکر کنم. فکر میکند نوری نباشد تو هم نیستی...باور ندارند که تو خود نور منی... اما شبت بخیر عزیز جان من! مچاله نشو و به غمها پا نده...!