چند روزه هر کاری که میکنم برای لحظهای صحنهای که دیدم از جلوی چشمم رد میشه. امروز یکی از کارهای مهمم رو متوقف کردم تا این مطلب رو بنویسم بلکه کمی جبران گذشته بشه.
چند ماه پیش با یکی از دوستانم قدم میزدیم که ناگهان آقای جوانی از داخل کوچه بیهوا بیرون پرید و زد به یه دختر بچه که با دوستش داشت از داخل پیادهروی رو به روی کوچه میگذشت. صدای ضربهی سر بچه به شیشهی جلوی ماشینِ شازده از گوشم بیرون نمیره. دختره بلند شد. یکم گریهی مُقطعی از سر شوک کرد. چند نفر خانم اونجا بودن که حالشو ازش میپرسیدن. و راننده هم که پیاده شده بود و سعی میکرد با جملهی «هیچی نشد» و لبخند، دخترک رو آرام کنه. واقعا هم چیزیش نشد... یکم خاک و اینا رو ازش تکاندن و بلند شد وایساد. و گریه هم که کرد. اینا نشانههای خوبی به حساب میاد؟ نمیدانم. من کمکهای اولیه بلد نیستم. شما بلدید؟
من چیکار کردم؟ به دوستم گفتم بریم! اونم یکم اولش مقاومت کرد که وایسا ببینیم چی میشه. ولی در نهایت رفتیم. نمیدانم اون چند تا خانم اونجا چیکار کردن؟ تا کی پیشش وایسادن؟ کسبهی محل که خیلی ریلکس دم در مغازههاشان وایساده بودن و انگار فیلم اکشن دیدن ذوق کرده بودن رو هم نمیدانم چه واکنشی نشان دادن. چون ما رفتیم!
چند هفته گذشت. بعد یه روز ناگهانی با خودم فکر کردم «اگر خونریزی داخلی کرده بود چی؟» مگه میشد توی اون دقایق اول تشخیصش داد؟
من و دوستم که شاهد اون قصه بودیم، به اتفاق اون چند خانم، نباید راننده رو نگه میداشتیم، دختر بچه رو سوار ماشین میکردیم و میبردیم بیمارستان و در اولین فرصت (توی مسیر مثلا) به والدینش اطلاع میدادیم؟
اگر دردسر شروع میشد چی؟ اگه میامدیم ثواب کنیم و کباب میشدیم چی؟ از کجا معلوم پدر مادر بچه چه تیپ آدمهایی بودن که وقتی رسیدن بالای سر بچهشان توی بیمارستان، قرار بود چه واکنشی بدن؟ اصلا قرار بود این ماجرا تا کی طول بکشه؟ تا شب؟ یا یک هفته؟ یا چند ماه؟ حاضر بودم برم توی دادگاه شهادت بدم؟ بعدش چی میشد؟
ولی ما باید وا میستادیم. و زنگ میزدیم به اورژانس. توی این فاصله دور و برش رو خلوت میکردیم. کیف و کت رو زیرش مینداختیم تا روی زمین استراحت کنه. و سعی میکردیم با سوالهایی مثل «مدرسه میری؟ اسم معلمت چیه؟» حواسشو پرت کنیم. درست میگم؟
من چندین اشتباه کردم. شما این اشتباه رو نکنید. فکر کنید بچه خودتان باشه. ولش نمیکردید. و اینکه حتما کمکهای اولیه رو بریم و یاد بگیریم.