Test
Test
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آنچه خوانده نشد !

باید می نوشتم آنچه که خوانده نشد ! اما که اینجا اضافی بود آنقدر اضافی که تمامی حروف اضافه اضافی اند . حروف اضافه آنچان سد بزرگی است در برابر افشای احساسات جملاتم که نمی دانم چطور آنان را جمع و سپس حذف کنم .

این داستان ، این کتاب و داستانهایی که تا به امروز نوشته ام همگی دارای یک مشکل عمیق هستند آن هم حرف اضافه . آخر چطور می شود بگویی من تو را دوست دارم یا اینکه بگویی من تو را دوست دارم چون که موهای زیبایی داری !!! اصلا مگر دوست داشتن نیاز به موی زیبا ، قد بلند یا چشمان عجیب و غریب دارد ؟!

همین قد بلند هم قد اش اضافی است هم بلندی اش کوتاه اش کنم بهتر است دوستت دارم . عجیب آنجاست که دیگر هیچ از نوشتن خوشم نمی آید . طرفدارانم ، انتشاراتی که کتابم را چاپ می کند ، همه هم این نظر را کاملا تایید می کنند .

آدمهای که می شناسم زیادند اما آدمهایی که میفهمم کم ، می خواهم ان آشناها بروند و آنها که می فهمیم یکدیگر را محو شوند چرا که آنها تنها کسانی هستند که ، صبر که آن که مرا می فهمد تنها یکی است . نمی دانم چرا نا خوداگاه اینطور گفتم و جمعی را از فهمیدگان زندگی نام بردم . اما او کیست یک دوست ، نه چندان !

یک همکار اصلا و ابدا او حتی سر سوزنی از نظر تخصصی اطلاعی از داستان نویس ندارد ، یک معشوق این هم که دیگر اصلا نه زیبایی خاصی دارد و نه دل ربایی از پس چشمانش پدیدار می شود .

دنیا برای اینکه تنها کسی که مرا می فهمد یک همچین موجودی را به زندگی من راه داده باید کفاره بدهد .

فقط لحظه هایی که نیاز هست بشنود ، می شنود و گویی چنان درک می کند که انگار خود من است .

باز تابی از احساساتم درون چهره اش متبلور می شود و جوری از اعماق چشمانش مرا تسلی می دهد که انگار مرهمی است برای درمان درد های کهن من حتی آنها که کاملا فراموششان کرده ام . برای شادی اهمیت ندارد چه کسی کنار تو است ، چه کسی تو را می بیند . آیا می فهمد یا نه آیا خودش را به تو ترجیح می دهد یا نه !

چه اهمیتی دارد آخر شادی وجودت را گرفته تو خود مست خودی . اما ناراحتی دیگر کسی حریف اش نیست

حتی خودم . باز می گردم به سطر حذف کردن اسامی تنها نامی که مانده نام اوست نام کسی که مرا می فهمد .

نه صدایی از او می خواهم نه تصویری و نه هیچی چیز دیگر اما و صد اما که چه بگویم بدون او انگار این مفاهمه کلمه عجیبی است مثل معاشقه یا از معاشقه بالاتر خیلی فراتر می رود .

با که مفاهمه کنم با خودم نمی شود ، خودم بدون او ناقص ام . با او هم نمی شود او حرف اضافه ایست .

او نت ناسازگاری ایست . دیگر هیچ نمی نویسم سیگارم را پک می زنم ، شب به نیمه رسیده کت بلندی می پوشم . در خیابانها قدم زنان به سمت ناکجا آباد می روم . با خود می گویم بروم فرودگاه یک بلیط بگیرم بروم جایی که باران می بارد ، خنده دار است مثلا بگویم یک بلیط می دهی برای جایی که بارانیست یا برای جایی که برگ ها بر زمین ریخته اند هنوز شهرداری آنها به زباله دان نریخته ! یا شاید هم بگویم بلیط بده به جایی که آتشفشانی در حال فوران است . آری مقصد نمی خواهم به دنبال مکان نیستم ، به دنبال عبور احساسات از درونم به بیرون میگردم به دنبال سرازیر شدن احساسات از بیرون به درونم می گردم . مقصدم چنین جایی است .

کم کم به جایی از شهر می رسم که نمی دانم کجاست . کمی آن طرف را نگاه می کنم اما اینطرف را نه این یکجور مرض قدیمی است که دارم . با خودم می خندم و به کافه ایی که بوی قهوه اش خیابان را پرکرده می رسم او تنهاست مثل من که تنها در خیابان ام اما نه مثل من که در پوسته ی خود نیز تنهایم . آیا این حرف معنی دارد نمی دانم . به هر حال می گویم یک اسپرسو ایتالیایی و کمی کیک اسفنجی . که هیچ سنخیتی باهم ندارند بده .

او می خواهد بداند من اهل کجایم ، می گویم اهل جنوب همان طرفا کمی سمت شرق و اینطور است که گفتگوی آدمیان شکل میگیرد . کلام اش مثل یک پیانیست زبر دست از هماهنگی خاصی بر خوردار هستند.

سنی از او گذشته است . یک خانم با موهای نقر ه ای زیر نور مهتاب ، چه زیباست با چشمان رنگی اش و کلام نافذ اش و دو چندان قهوه خوش طعم اش . کمی باهم گپ زدیم سریع میفهمد که من کیستم که من چیستم .

یک مفاهمه دیگر رخ می دهد . خداراشکر که این یکی غریبه است ، می توانم دیگر از این خیابان عبور نکنم .

خودم به خودم می گوید ابله تر از تو دیگر نیست . در هر هزار سال یک مفاهمه گر گیر کسی نمی افتد تو در زندگی ات دوتا داری ، احمق!

از درون خودم را نمی توانم خلاص کنم آنچان به بند کشیده شده ام ، که رهایی ممکن نیست . مگر گشتن به دنبال یک تنها بودن ایراد دارد ؟! بدون حرف اضافه !

خانم مو نقره ایی می گوید تا حالا به نت های زندگی دقت کردی ، کمی غمگین می شوی سرد می شوند کمی شاد می شوی سریع می شوند . نت های زندگی کمی نامرده اند ! اگر می شد نتهای زندگی را تغییر داد من نت ملایم با عطر زنجبیل و کمی دارچین بر می داشتم . نه دنبال شادی ام و نه غم . تو دنبال چه هستی ؟!

فکر نکردم و گفتم دنبال یک تک نت ابدی و تکرار بی انتها ، با عطر زنبق وحشی و همراهی یک رتیل آبی .

نمی دانستم زنبق چه بویی می دهد !!! گفت نت تو در جهان هستی بسیار خاص می شود .هرجا بخواهند کسی را در تنهایی خفه کنند حتما نت تو نواخته خواهد شد و بلند بلند خندید .

گفت نت ها هستی بخش هستند اثرش می ماند . تو میمیری اما بسیاری از آدمیان را خفه می کنی . هزاران سال پس از مرگ ات . آیا این خوشایند توست ؟!

گفتم بدم نمی آید ! شاید سرنوشت همین باشد .دیگر هیچ نگفت غم بر چهره اش نشست . به آسمان نگاه انداخت گفت هوم بهتر است . نت آخرم را بدهم به تو ...

دستم را گرفت و مرا مهمان خاطره ای از کودکی اش کرد ، به خود که امدم دیگر از حرف اضافه بدم نمی آمد . دیگر به دنبال حذف کردن نبودم .

لحظه ای بعد نفس در سینه ام حبس شد ، عطر دارچین و زنجبیل و همه وجودم را فرا گرفته بود . و بر نت هایی راه می رفتم که دیگر هیچ نشانه ای از تزلزل نداشت از یک صورت منظم و خلاق بر خور دار بود.

فردای آنروز به همان خیابان باز گشتم تا او را دوباره ملاقات کنم ، اما او اخرین نت خود را به من سپرده بود و دیر زمانی نبود که زمین را به آسمان ترک گفته بود .

خورشید بر صورتم می تابید ، بیاد آن خاطره افتادم . آن نوازش خورشید بر صورت دختر بچه ایی در دشت های سر سبز بهاری و صدای نسیمی که نت زندگی او شده بود . آری او نت زندگی اش از هستی بود نتی به غایت زیبا منظم خلاق و بی انتها ...

داستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید