ویرگول
ورودثبت نام
Test
Test
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تنهایی یک گاو

روز بیست و هشتم ، همه گاو های ماده برای شیر دهی میبرن ، من و المنتارو تنها گاو نر این مزرعه ایم . کارم این هروز برم کنار پرچین گذر ماشن ها نگاه کنم . ماشین های گنده خیلی گنده اونها خیلی قشنگ رنگ امیزی شدن صدای پر ابهتی هم میدن عین یک گاو وحشی آزاد ، عاقبت باید سوار یکی از اون ها بشم و برم به یک سفر ، وقتی که از گوسالگی در اومدم و چندتا گوساله نوجوون درست کردم همون موقع ها که باید بشم غذای حیوانات دو پا .

حوالی غروب میشه گاو ها ماده بر میگردن ، میان برای یک چرای تازه کلی خسته شدن همه شیره اشون دادن رفته کار دیگه ای نمی تونن بکنن . میرم قاطیشون باهم چرا کنیم اما احساس نمیکنم اونها گاو باشن نمی دونم شایدم من گاو نیستم .

اونها همه سرشون پایین اصلا جایی نمی بینن ، کوهها رو نمی بینن آسمون نمی شنون با باد نمی دوند اونها حتی صدای پرنده ها رو می خورن قاطی همه آشغالاییی که می خورن .

من به چراگاهی میرم که شبنم نشسته باشه روی علفزاراش و پرنده ها آواز نسیم با هم بخونن . به بین اون دوتا کوه بلند نگاه کنم و خیال کنم روزی از شکاف اون دوتا کوه می گذرم و اونجا آزادانه راه می رم ، آره همه خواسته خواهش و عقده من از زندگی همینه جایی راه برم که حصار نداشته باشه .

شب فرا میرسه گاوها دور هم جمع میشن تا به خواب فرو برن ، من کنار تخت سنگ می خوابم تا ستاره ها تماشا کنم . می دونید گاو ها ایستاده می خوابن اما من مثل بعضی حیوونات دیگه می خوابم اینطوری می تنم آسمون بهتر ببینم ، بوی چمنزار بهترین رایحه برای یک خواب ملایم .

وقتی به آسمون خیره شدم ستاره دنبال هم می دوند و محو میشن بعضی از اونها خیلی پرقدرت سر جاشون ایستادن ، چه جالب خوب که دقت میکنم بین ستاره ها میشه خط هایی کشید اونها شکل یک گاوه تشکیل می دن یک گاو پر قدرت و نورانی ، بدجورری من محصور خودش کرده موندم می تونم یک گاو پر قدرت و نورانی باشم یا باید سوار اون ماشین گنده ها بشم .

با یک جست و خیز بدنم مرا به سمت جاهای ضعیف حصار که قبلا بررسی کرده بودم برد و بهم میگفت خدا این شاخ واسه چی بهت داده بزن این حصار بشکن .

انقدر کوبیدم سرمو به حصار تا گیج و منگ شدم ، المنتارو از لای تاریک میاد به سمت من اون پیرمرد احمق لج باز.بهم میگه میدونم چی تو سرت داری بیا تا نشونت بدم .

بدجوری سرم درد می کرد اما هر جوری بود رفتم دنبالش زیر زبون درازش میگفت می دونم چی تو سرت

میگذره وقتی جوون بودم برای منم دنیا همینطوری بود .

منم از این حصارها زدم بیرون اخرش گرفتنم آوردنم همین جا هیچ گاوی نمی تونه از کوههای یخ زده عبور کنه.

از اون ارتفاعات بینهایت بلند . سرم انقدر داغ بود که همه حرف هاش برام مزخرف بود با لگد زد به قسمتی از حصار . می گفت قبلا از همینجا فرار کرده ، چشماش دروغ می گفت وقتی که داشتم از حصار با سرعت رد می شدم کاملا مطمئن شدم اون هیچ وقت از اینجا خارج نشده .

کارش همیشه همین بوده باقیه ناامید کنه ، همینجا بمونن و هیچ وقت طعم آزادی مزه نکنن .

اولین قدمهای من به سمت طلوع خورشید لذت بخش ترین لحظات زندگی من بود . تا وقتی که افتاب آسمون می شکافت دویدم تا رسید به رودخونه کمی آب خوردم و کمی چرا کردم .

بازهم شروع کردم به دویدن تا به دامنه کوه رسیدم . تقریبا غروب بود اونجا خوابیدم . خوابهای آزادی منو لحظه ای رها نکرد متوجه نشدم چطوری روز شد و من از کوه بالا رفتم . با هر زحمت و جون کندنی بود خودم از پرتگاها و راه های باریک نجات دادم تا رسیدم به قله کوه باورم نمی شد اونجا ایستادم .

از حال رفتم چند روز بعد وقتی به هوش اومدم متوجه شدم . گله اسبهای وحشی اونجا چرا میکنن کمی آب خوردم و چرا کردم . از اسبهای وحشی پرسیدم برای یک گاو کدوم مسیر بهتر ؟ پیرترین اسب گله جواب داد به سمت آفتاب برو از جنگل انبوه عبور کن اونجا خانه تو خواهد بود .

وقتی به اطرافم نگاه میکردم فقط مراته سرسبز میدیدم با یک برکه پر آب و به حال المنتارو افسوس می خوردم حقیقتا مرگ در اینجا به زندگی در حصار ترجیح می دادم .

با هر سختی بود مسیر طی کردم از چنگ کفتارها و گرگ فرار کردم و بلاخره رسیدم به انتهای جنگل انبوه .

بدنم زخمی و خونی شده بود ، دیگه نا نداشتم پاهام می لرزید اما فقط می خواستم برسم به مقصد ، مطمئن بودم یک موجود وحشی آزاد هیچ وقت دروغ نمیگه !

صدای هم هم حیونای دوپا میومد خیلی دو دل بودم اما ایمان داشتم به اون اسب به خودم و به اون همه سختی و نا امیدی .

وقتی وارد روستا شدم یک عالم حیوون دوپا لخت دور هم جمع شده بودن و گریه زاری می کردن .

همه بهم زل زده بودن ، بنظر میومد شک شده بودن یکیشون منو نشون داد و خونها روی تنم . بسمتم هجوم آوردن کلی دسته گل انداختن گردنم بدنم تمیز کردن و خونها بدنم به خودشون می مالیدن .

من به یک خانه بزرگ بردن . هر روز یک دختر جوون زیبا مسئول مراقبت از من بود واسم غذا می آورد بدنم شونه می کرد و حمام میکرد ، بهم عطر میزد . برای گردش همراهیم میکرد ، مردم کوچه بازار بهم تعظیم میکردن و بهم شیرینی های خوش مزه میدادن .

آره من خدا شده بودم ، انقدر دویدم تا خدا شدم بعد سالها زندگی محترمانه وقتی مردم جنازه ام تطهیر کردن و امواج رود خانه سپردن و روح من در آرامش قرار گرفت .




داستانداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید