امین علیزاده
امین علیزاده
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

اعتماد به نفسی که بود؛

عکس‌های قدیمی را می‌بینم و یاد آن روزها می‌افتم که مملو بودم از اعتماد به نفس. نمیدانم شاید فیزیکی بود، شاید مربوط به دایره‌ی دوستانم بود و شاید هم ناشی از اتفاقاتی بود که برایم رقم می‌خورد. هنوز بچه بودم، هنوز آینده‌ام نوشته نشده بود و هنوز امکان داشت تبدیل شوم به یک اعجوبه‌ی خفن در حیطه‌ی کاریِ خودم. یا حداقل اینطور فکر می‌کردم.

با اعتماد به نفس می‌نوشتم، با اعتماد به نفس عکس می‌گرفتم و با اعتماد به نفس برخورد می‌کردم. هیکلم از اینی که در حال حاضر هست خیلی بهتر بود، خوش لباس‌تر بودم و جوان‌تر.

این روزها اما قطره‌های آخر آن اعتماد به نفس مدت‌هاست که خشکیده. حس می‌کنم حرف نمی‌زنم، زر می‌زنم. چه کسی می‌خواهد مرا ببیند؟ چه کسی می‌خواهد نظر مرا بداند؟ اصلاً مگر من کیستم؟ چرا باید تافته‌ی جدا بافته باشم؟

همه‌ی این بلاها را سربازی سرم آورد. خدا شاهد است. عکس‌های قبل از خدمت، در حین خدمت و بعد از خدمت را می‌بینم که چقدر به مرور زمان شکسته، بی‌رویا، بی‌هدف و بی‌صدا شدم.

چقدر احساس بی‌ارزشی می‌کنم و چقدر دوست دارم خفه شوم و سرم توی آستین خودم باشد. چقدر دیگر آینده برایم طلایی نیست و در حدی که بدنم اجازه بدهد می‌خوابم تا دور باشم از واقعیت این دنیا. کمی کمتر این دنیا و اتفاقات حال به همزنش را تجربه کنم.

دیروز اما یکی از عادت‌هایی که برای امینِ سابق بود را شروع کردم. باشگاه رفتن. شاید داشتنِ بدنِ درست و حسابی کمی از آن شخصیت را به من برگرداند. کمی به من اجازه بدهد که دوباره آن آدمِ همیشه خوشِ پر اعتماد به نفس باشم که همه‌ی کارها را درست پیش می‌برد و آینده برایش طلایی بود.

واقعاً هم تاثیرش را حس کردم. از دیروز حالم خیلی بهتر است و خیلی بیشتر به کارهایم فکر می‌کنم. شخصیت من اینطوری‌ست که یک خط را تا آخرش می‌رود. خطِ بی‌برنامگی یا پربرنامگی. اگر کارهای باطل انجام بدهم تا آخر روز آن کارها را بغل می‌کنم و اگر بیفتم روی دور مثبت، تا آخر روز و پشت به پشت کارِ مثبت انجام می‌دهم.

توی همین روزها جلوی خارشِ پوستم را گرفتم. دلیلش دوشِ آب جوشی بود که می‌گرفتم، پوستم خشک می‌شد، عصبی بودم و خودم را می‌خاراندم و پوستم سیاه، زخم و واقعاً وحشتناک شده بود. به طوری که هرکس می‌دید فکر می‌کرد آب جوش روی دستم ریخته. دوشِ آبِ جوش باعث می‌شد به وجد بیایم و توی بدنم چیزی مثل آدرنالین و چیزهای از این دست ترشح بشود، پوستم به فنا رفته بود ولی اعتیادِ دوش گرفتن با آبِ جوش مثل اعتیاد به هرویین برایم وحشتناک و غیر قابل ترک بود. وقتی جلویش را گرفتم که زنِ داروخانه‌ای پوستم را دید و گفت «چکار کردی با خودت؟»

انگار توجه میخواستم؛ به محض اینکه این توجه را گرفتم، نسخه‌ی خانم داروخانه‌ای که شامل شامپو بدن، لوسیون و پماد و قرص بود را گرفتم و آنها را مصرف کردم، پرهیز کردم از چیزهای حساسیت‌زا و دو هفته‌ای پوستم شد مثل روز اولش. خیلی روشن‌تر، نرم‌تر و زخم‌هایش تقریباً التیام یافت. دیگر هم خیلی علاقه‌ای به گرفتن دوشِ آبِ جوش ندارم.

کنار گذاشتنِ اعتیادی مثل گرفتنِ دوشِ آبِ جوش، بخشی از اعتماد به نفسم را برگرداند و باشگاه نیز بخش دیگرش را، بخش دیگری را هم دارم با نوشتن‌های روزانه بر می‌گردانم. عصرها هم بیرون می‌روم و می‌گذارم بادی به سرم بخورد. همچنین درخت‌های حیاط را هم روزانه آب می‌دهم و این نیز حالم را بهتر کرده. توی خوردنم هم سعی کردم تغییری ایجاد کنم و امیدوارم این همه تغییر مثبت، مستمر باشد و نتیجه‌اش چشمگیر.

من دلم برایِ آن امینِ سابق، همان آقایِ آبانِ پر اعتماد به نفس تنگ شده و امیدوارم برگردد پیشم؛ به قول جیم کری از این شخصیت مفتضحی که الآن دارم نقشش را بازی می‌کنم خسته شدم و دیگر نمی‌خواهم آن باشم.



دیروز، اولین جلسه‌ی باشگاه بعد از سه سال دوری از میادین.
دیروز، اولین جلسه‌ی باشگاه بعد از سه سال دوری از میادین.



باشگاهاعتماد به نفسآقای آبان
حرافیِ این ذهنِ بیش‌فعال.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید