یهو ضربه ای به سرم وارد شد، انگار از یه ارتفاع بلندی سقوط کرده بودم، چشامو باز کردم اما چیزی نمیدیدم جز تاریکی، اینطرف، اونطرف ، به هر طرفی که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم جز سیاهی
ترسیده بودم، حس ترس کل وجودم رو فرا گرفته بود.
خواستم ازین تاریکی فرار کنم اما متوجه شدم فرار کردن ازش خیلی سخته و دیگه هیچ تلاشی نکردم تا ازش فرار کنم
هرچی بیشتر میگذشت بیشتر به این تاریکی عادت میکردم، با گذشت زمان انگار این تاریکی داشت جزوی از وجودم میشد.
روز ها و ماه ها گذشت و من هر تلاشی میکردم بی فایده بود تا اینکه یه روز تصميم گرفتم این تاریکی رو با یکی درمیون بذارم و دربارش صحبت کنم، یکی از رفیقای عزیزم، یکی که خیلی بهش اعتماد داشتم.
تمام این ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم بدون هیچ سوالی گفت درکت میکنم.
با گفتن این جمله یه معجزه رخ داد و توی اون تاریکی مطلق روشنایی رو دیدم.
با صحبت کردن باهاش و گذشت زمان تاریکی درونم کم کم داشت به روشنایی تبديل میشد و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
و اینگونه بود که وجود سرشار از سیاهیه من به روشنایی تبدیل شد.
خلاصه بگم تاریکی همون افسردگیه و افراد افسرده نیاز دارن تا با شخصی که درکشون میکنه صحبت کنن.