نامه سوم
گرفتاری تو،
آبگیرم خود را از زیر پایین هایی که
نهان شده در روحم، باز میکند.
دوری تو
آن بیمعنایی است که دلم را
به سوی یک وجود بیجهت میکشاند.
آیا زندگی بیتو همچنان ارزشی دارد؟
آیا همه چیز چنان خالی و بیمعناست
که خستهام از این نامعنی بودنم؟
صبحهای بی تو
بیدار میشوم و همچنان در خیال تو برقصانم،
اما زندگی تمام اشکالی که به من میدهد،
هیچ نوع معنا و هدفی برای من ندارد.
من در جستجوی یک وجود بیمعنا هستم،
آن وجودی که دوری تو آن را تمام کرده است.
درد دوری تو،
بازی آسمانی از لحظههای تلخ و خسته کننده است.
من تنها در این خلاء بیهدف بودن،
بین حقیقت و ابهام گرفتار شدهام.
آیا واقعاً میتوانم از این دردها فرار کنم؟
آیا دنیای بیهدف توانسته است
تمام ارزش زندگی را از من بگیرد؟
چشمان من
چشمانم به سمت آسمان برافکنده شده است،
آن جایی که تو را میجستم،
اما هیچ پاسخی از آسمان نمیآید.
درد دوری تو، آنقدر عمیق و تلخ است
که حتی احساس منتظر ماندن را هم از من گرفته است.
آرزوی من
آرزو میکنم که یک روز به من برگردی،
تا بتوانم از این خمود بیمعنا خلاص شوم.
آیا توانستهای باورم را به توجیه برسانی؟
آیا میتوانیم با هم، یک معنی را پیدا کنیم؟
[عزیز حسینی]