بابا چنان خشمگین بود که خون جلوی چشمش را گرفته بود ، اوضاع مالی چنان فشاری بر او آورده بود که هیچ چیزی برایش مهم نبود ، با صدای غضب ناک خود باز سوال را پرسید شوی میکنی یا نه حرام زاده ، رها سینه اش برای نفس کشیدن تنگی کرد و خزیده خزیده با صدای خوفناک درد آلود گریه اش ، به پدر نزدیک شد ، دو دستش را به پای پدر انداخت ، بدنش را جابجا کرد ، پایش را بوسید ، دندان های بهم قفل شده اش را باز کرد ،دنیا را پیش چشمش دید ، آن لحضه آرزو کرد کاش چیزی نگفته بود ، و ننه که یک سال است از قندهار رفته اینجا بود و این مصیبت را میدید تا راه و چاره ایی بیابد ،صدای پدر باز بلند شد ، شوی میکنی یانه حرام زاده ، اولاد کفر، اگر جای تو یک دانه پسر داشتم این همه غم و غصه نداشتم ، جنگ دیگر تمام شده بود ،موهای سیاهش تیر باران شده بود ،از شدت ضربه هایی که خورده بود شلوارش را خیس شاش کرده بود ،و هق هق کنان زمزمه کرد ، شوی میکنم شوی میکنم ، بخدا قسمت میدم شوی میکنم .