عزیزحسینی
عزیزحسینی
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

کتاب سیاه بختان" عزیزحسینی

چشمان رها گرد و بغض آلود شده بود ، دو دستان خود را بر پلاس های سرخ میکشید و با صدای خوفناک آه و فین فین کردن دماغش ،خزید خزیده میخواست خود را از اتاق بیرون کند ،هر طرف رو چرخاند نتوانست ،گریه میکرد ،با اولین سیمی که در پشت خود خورد ، چنان فریادی کشید که جای سیم در بدنش جا به جا شد و زخم های عمیقی در پوستش بر جای گذاشت ،رها با نگاهش مادر را جستجو کرد و خزیده خزیده با خون هایی که به دست و پوستش به جا مانده بود خود را در آغوش مادرش انداخت ،مادر با گونه های اشک آلود زیر لب زمزمه میکرد ، کور تو شوم ، کور تو شوم

سیاه بختانعزیزحسینیرمانرهاحلیمه
🌱🤍 با کسی که دوست دارید ساعت‌ها حرف بزنید، چای بنوشید، او را از لابلای روزمرگی‌ها نجات دهید و نگذارید به همین سادگی بمیرد ‌ .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید