مغزم شلوغه
سلول های عصبی مُدام درحال رفت و آمدند
فکر های بیهودهام سوار اتوبوس میشوند
فکر های پیچیده ام پیاده راه می روند و با تلاش به مقصد میرسند
سلول ها در هر زمانی درحال پاکسازی زبالههایی که افکار منفی ریختهاند،هستند
"جمله ای میگویم و دوباره مغزم فرسوده میشود"
"کاری میکنم و دوباره مغزم پر از گودال هایی میشود که برای پر کردن آنها نیاز بهکمک قلب دارد"
مغز که باشد در کار
قلب آید چکار؟
مغز که باشد در میان
قلب باشد چه زیان
"چو چرت و پرت گویم به این دقت نفرمایین"
عصب ها دائماً پاهایشان را روی دوچرخه گذاشته و رکاب میزنند،تا شاید بتوانند انرژیی برای بازسازیِ من و از بین بردن افکار احمقانهام تولید کنند...
افکار منفیام مانند باکتری هایی هستند که هر چند دقیقه یکبار،به دو نیم مساوی تقسیم میشوند و پرورش میابند
افکار مثبتم را گویی که مانند انساناند،زیرا هر ۹ ماه یکبار زاد و ولد می کنند
حالا خودمانیم،ولی حتی افکار منفی نیز معرفت دارند، هنگامی که میخواهم چیزی را تصور کنم همهء افکارها با سلول هایم همکاری میکنند و خودشان را به سینمای مغزم می رسانند...البته شاید معرفتی درکار نباشد زیرا شغل آنها این است..اما بیایید بعد از اینهمه ناله به یک چیز مثبت اشاره کنیم!
ولی چه فایده که اکثر اوقات،منفیها روی پردهء سینما هستند و مثبتها تماشاچی!
پس از تمام شدن فیلم یا "همان تَصَوُر" افکار منفی که خوشحالیشان را با گریه نشان میدهند،با اشک فراوان روی پلهبرقیی که از سینما به سالن انتظار برای پرواز به قلب است میایستند "چرا انقدر بی رحم؟"
آری...درست است آنها چنان بی رحمند که حتی به بیماری قلبی من نیز فشار میآورند و گاهی اوقات میخواهد قلب من را نیز درگیر خود کنند...
نمیتوانم کسی را جزء خودم مقصر بدانم زیرا آنها را بنده پرورش داده ام...
تنها یک راه دارم..باید به آیندهای روشن فکر کنم..به گذشته های خوب تا افکار مثبت اندکی ایجاد شود..اما،اما من گذشتهای ندارم! پس به آینده فکر میکنم..
وای نه نمیتوانم..هنگامی که خونریزی این روزها،کشتار،کسانی را که از دست دادیم..دانش آموزان...نمیشود...
قلبپیما فرو آمد و آنها تا دقایقی دیگر به مقصد خواهند رسید....
خسته تر از هر خسته ای