چهارشنبه سوریی دوباره میرسد و دوباره تلفنِ خانه به صدا در میآید،کسی جز مادربزرگ نمیتواند باشد که میگوید تشریفت را بیار...با کُندیِ فراوان آماده میشوم و از اینکه نمیتوانم به مادربزرگم بگویم،نمیآیم حرصی فراوان میخورم...آخَر دِگر چه چهارشنبهسوریی هنگامی که تمام نوجوانان و جوانانِ زیبای کشورم در آتَشِ محدودیت سوختهاند..
فشقشهای کهنه و فرسوده که از سالِ پیش بهجا مانده را برمیدارم اما گمان نمیکنم که حتی جرقهای بزند،درهرصورت به سمت خانهی او حرکت میکنم،"صدای انفجارها پردهی گوشِ این اسب را تا مرزِ پارگی برد" لحظهای باران مییارد امّا انگار آسمان فوراً حالَش خوب میشود،بعد از ۱۰ دقیقه به آنجا میرسم..و همچنین از اینکه مجبورم خود را با این اوضاع،خوشحال و خُرسند نشان بِدهممتنفرم،اما چهکنم مادربزرگ است دگر....
امشب را تنها به عکاسی می پردازم تا کمتر برایش نقش بازی کنم...
"در کمالِ ناباوری آن فشفشه روشن شد و کاملا سالم بود..."
آتشی کوچک درست کردم که به همان میزانِ کوچک بودنش،زمان روشنماندش نیز معدود بود...نمیدانم چرا،اما امشب نیز آسمان با من هم نظر بود و دلش گرفته بود و آتش با قطرههای آسمان از بین رفت...به این فکر میکنم که حتی آتشی به این بیرحمی با کمی آب صاف میشود و به اطراف خود رحم میکند،اما بعضی از انسان ها که خوتان میدانید چه کسانی را میگویم،حتی این قابلیت را ندارند...
وقتِ رفتن میرسد... و این خسته،عکسهاییدرون ماشین،از باران میگیرد
و ممنونم از داداشایی که درحالِ رد شدنن،جهتِ خراب کردن عکس
بارانی همچو رخش میبارد بر سر آتش
و آتشی که میبخشد و دودَش میرود پیِ کارش
اَسبی...
ادامهشو شما یه چیزِ جدید بگین؛)
"ویرایش"
این تصویر فکرم را درگیر خود کرده است که چرا او را بارگذاری نکردهام با اینکه عکسی مبتذل،بیش نیست
تصویرِ زیر اگر از دیدِ متفاوتی بهش نگاه کنید و کودکی های سیمرغ را تصور کنیم کمی مانند سیمرغ است....البته که توهینی به سیمرغ نشود=) نمیدانم چرا هنگامی که این عکس را میبینم یاد سیمرغ میفتم....
حال که این تصویر دوّم را پیدا کردهام حرفم را پس میگیرم،امّا از آنجایی که نوشتهام و حوصلهندارم آن را پاک کنم همین را بپذیرید:)) بیخودی نیست که میگویم اسبِ خسته......