ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده "اچ"
نویسنده "اچ"
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

تیتان | رمان عاشقانه: هنوز به پایان نرسیدیم (2)

برای هر کسی، زندگی یک معنا و مفهومی دارد. این معنا و مفهوم است که نگاه هر شخصی را به آن متمایز میکند. اتفاقات رخ داده، فارغ از نتیجه خوب و بد آن، تاثیر مستقیمی بر روی افکار و یا بهتر است بگوییم بر روی رشد عقلی هر شخصی دارد. این وضعیت حاکم در وجود شخص، در واقع ناخدای کشتی زندگی او است و مفهوم زندگی نوشتاری خواهد شد که سرگذشت یک انسان را رقم خواهد زد. رمان عاشقانه ما، قصه عشق تیتان به رزی نیست، قصه یک عمر است که از چگونه عاشق شدن تا رسیدن به پایانی نامعلوم و تاثیری که تا به امروز (25 آبان 1401) بر زندگی تیتان داشته است. اما تیتان کیست!


توضیح: همانطور که در مقدمه این رمان عاشقانه با نام هنوز به پایان نرسیدیم، قید شد! نام هیچ یک از شخصیت های داستان بر اساس واقعیت نیست.

تیتان | شخصیت اول رمان عاشقانه هرگز به پایان نرسیدیم

به هر دین و آینی رواست که انسان ها در سن خاصی به بلوغ دینی میرسند. فارغ از مسائل دین، از نظر من نویسنده، بلوغ فکری زمانی رخ میدهد که بیش از 70% تصمیمات شخص در زندگی، انفرادی گرفته شود. در نتیجه هر شخصی در سنی متفاوت به بلوغ میرسد. این مهم بر روی تیتان هم بی تاثیر نبوده است!

زندگی بر تیتان جور دیگری رقم خورد....

یک پسر شیطون و بازیگوش که در اوج لذت دوران نوجوانی اش، درگیر افکار پریشان خانواده خود میشود. برادر بزرگتر تیتان، در بیرینس خود دچار ورشکستی میشود و مشکلات مالی (شدید) گریبان خانواده وی را میگیرد.

در این زمان حساس است که هر کودک و نوجوانی نیازمند استحکام روابط دوستانه با خانواده است و در این زمان طلایی است که باید نوجوانان از سوی خانواده ارشاد شوند. یعنی در حدود سن 13 تا 18 سالگی. درست زمانی که دوستان (هر یک با افکار و عقاید مختلف) ظهور کرده اند.

تیتان در خانواده ای نیمه مذهبی و متعادل بزرگ شد. تحت تاثیر افکار دینی و رعایت شئوناتی که زمانی در خانواده های حد اکثریت جامعه شهر نشین روال بود. خودتان میدانید که چه سبکی را عرض میکنم. خانواده تیتان هم ازدواج را تنها راه ارتباطی یک دختر و پسر میدانستند. این موضوع دقیقا در زمان دهه 70 شمسی است و البته آن هم در اواخر دهه. یعنی داشتن دوست جنس مخالف خارج از عرف اکثریت جامعه بود.

در سال اول دبیرستان، یعنی سالهایی که سر، شروع به نوشتن سرنوشت میکند، تیتان با رضا و سعید آشنا میشود. دو دوستی که از قبل با هم رفاقت داشتند و سطح آزادی عمل آن دو، نسبت به تیتان بیشتر بود. صمیمی تر شدن دوستی با تیتان سبب شد که هر سه در رکاب هم باشند.

آن زمان دوستی ها با جنس مخالف به آزادی زمان حاضر نبود! تنها دلخوشی این بود که در قسمتی از مسیر از مدرسه تا خانه، هم مسیر باشند. البته یه سیاستی نیز تاثیر زیادی داشت و آنهم ساعات مدارس که توسط آموزش و پرورش رقم خورده بود. معمولا دختران نیم ساعت زودتر از پسران تعطیل میشدند و به علت تخمین مدت زمان مورد نیاز تا رسیدن به خانه توسط اولیا، دختران مجبور بودند بدون اتلاف وقت به خانه برسند. زمانی که دختر به خانه رسیده بود، پسر تازه تعطیل میشد. همین امر سبب پیدایش تکنیکی شد به نام "پیچوندن زنگ آخر" :)

همین امر سبب پیدایش دوستی افلاطونی در بین جوانها شد. یا بهتره بگویم رابطه افلاطونی از نوع بومی شده در زمان دهه 70 شمسی در ایران. یعنی شکل گیری رفاقت هایی که با زیر بنای دوستی با جنس مخالف بود، نه رابطه جنسی. من نویسنده هم، هم دوران تیتان و رزی هستم، اگر شما نیز به مانند امثال ما، دهه شصتی باشید، این روزها برای شما روشن است و اگر متولد دهه هفتاد و یا دهه هشتاد باشید فکر میکنید که دارم از توهمات خودم براتون "رمان عاشقانه" مینویسم. اما اگر که دهه پنجاه هستید، با احترام تمام، شما "استاد" ما شصتی ها هستید.

سعید، تیتان و رضا، هر روز ساعت 7 صبح، در مسیر یک مدرسه دخترانه به دنبال یافتن یک دوست جنس مخالف میرفتند. البته تیتان با دو دوستش فقط همراه بود. شاید نیازی نداشت، یعنی حسی در او به دنبال برقراری رابطه نبود. در ابتدا هم عرض کردم، بلوغ در هر شخصی متفاوت است! تیتان شیطنت های مقتضی سن خودش را داشت اما فارغ از جنس مخالف.

تا یک روز ....

در همان ساعت های صبحگاهی و قبل از شروع زنگ اول مدرسه، سعید با یک جوان شرور بر سر یک "دختر" گلاویز میشود و ثمره آن متاسفانه چاقویی بود که شاهرگ جوان را درید. ای واااااااای .....

هر سه با هم فرار کردند،،، اما پلیس گشت، که اونروزا با موتور های هیوسانگ "سفید و قرمز" با نام "110" شروع به کار کرده بود، 3 نوجوان در حال فرار را گرفت.

و این ثمره اش تعویض مدرسه تیتان در نیمه سال اول دبیرستان بود. تیتان وارد دنیای دیگری شد، چون سطح فرهنگ اجتماعی دو مدرسه، با هم تفاوت زیادی داشت. اولی در نیمه جنوبی شهر و مدرسه دوم در نیمه شمالی شهر. خودتان تصور میتوانید بکنید.

اینجا شروع یک دوره ناخواسته ای برای تیتان بود.

برگردیم به دوران مشکلاتی که ناخواسته در خانواده تیتان شکل گرفته بود. مشکلات مالی که گریبانگیر خانواده وی شده بود. توجه خانواده بیشتر به حل مشکل پیش آمده و البته فضای سنگینی هم در خانه حاکم بود. شدت بدهی انقدر زیاد بود که به از دست دادن خیلی چیزها برای خانواده تیتان رقم خورد. از فروش ملک شخصی تا حتی مبلمان خانه...

اونروز ها تیتان به دنبال کار میگشت. البته نا گفته نماند که مشکلات بیشتر بر دوش پدر خانواده بود و تیتان فقط میخواست با درآمد حاصله هم بخشی از خرجی خودش را در بیاورد، هم بخشی از وقتش در خارج از خانه سپری بشود.

خب صبح ها که تیتان مدرسه بود و چه شغلی بهتر از شاگردی در مغازه خواربار فروشی که میتوانست پاره ای از روز باشد.

کمی خلاصه تر به تیتان بپردازیم: شخصیت تیتان در حال شکل گرفتن بود، بخشی در مدرسه، بخشی در محیط کار، بخشی هم در خانه. هر روز مدرسه و اونهم رفقای جدید .... تا به اینجا برسیم که تیتان حس کرد که باید به دنبال یکی برای دوستی باشد !!

بالاخره بر حسب اتفاق یه دختری بر سر راه تیتان قرار گرفت، به اسم پروین! البته این پروین خانم هیچ وقت نتوانست به دل تیتان بنشیند. شاید خیلی کوتاه بود (در حد دو قرار حضوری و شاید 5 تماس تلفنی) اما برای کسب امتیاز در دشت اول خوب بود. راستش رو بگم! تیتان ازش خوشش نمیومد.

نوبت به یه دختر دیگری رسید، اما هرگز نشد،،، تیتان هم برای بدست آوردنش تلاش نکرد. این رو هم بذاریم تجربه دوم، حال فارغ از نتیجه.

سومین دختری که وارد زندگی تیتان شد، اسمش رزی بود. تیتان اونروزا نمیدونست که چی قرار پیش بیاد، اما پیش اومد.... و امروز رمان عاشقانه ما بخاطر حضور رزی در زندگی تیتان است.

آمدن رزی به زندگی تیتان

قصه از کار کردن تیتان رسید و البته تعطیلات تابستانی!

در زمان تابستان برادر تیتان که یک شرکت اینترنتی داشت، خواستار کارکردن وی در پاره ای از تایم غروب تا شب در بخش پشتیبانی تماس های تلفنی خارج از کشور شد. بهش میگفتن "فون تو فون"

قبلا اینترنت مثل الان نبود و اینکه راه های ارتباط صوتی با کشور های دیگه خیلی گرون بود، مثلا تماس تلفنی با آمریکا شاید 1000 تومن در دقیقه خرجش بود. "فون تو فون" سیستمی بود که مردم به شرکت مربوطه زنگ میزدند و شماره شخص خودشون رو به اپراتور میدادند. اپراتور هم از طریق خطوط اینترنتی، ارتباط رو وصل میکرد. حالا زیاد به این موضوع نپردازیم، اصلا قضیه اینه که تیتان شد اپراتور یک شیفت کاری در شرکت برادرش.

خب وظیفه اپراتور وصل و قطع کردن این ارتباط بود، حالا این تماس چقدر طول میکشید، این مدت زمان رو تیتان بی کار بود.

با این وجود یک کامپیوتری بود که در اختیار تیتان بود و البته تیتان هم با بستر کامپیوترهای اولیه به واسطه دانش برادر بزرگتر خودش، غریب نبود. اما چیزی به اسم یاهو مسنجر برای تیتان غریب بود.

وااااااای یاهو مسنجر،،، چه نوستالژی رو اسم آوردم :))

خلاصه این یاهو مسنجر یه قسمتی داشت به اسم چت روم ....

و تیتان وارد چت روم شد....

و خلاصه رزی هم وارد چت روم شد....

-سلام

-سلام

کامنت بعدی یا بهتره بگم چت بعدی این بود: asl plz ( واااااای یاد چیا افتادم :) )

-رزی 14 تهران

-تیتان 14 تهران

و این شد شروع ماجرا........

مدت زمان زیادی تیتان و رزی در با هم چت میکردند. بدون اینکه همدیگر رو ببینند و یا حتی عکسی برای هم بفرستند. تیتان بخاطر آزادی ترددی که داشت مشکلی نداشت، اما رزی در خانواده سخت گیری زندگی میکرد. شروع رابطه این دو نفر از اواسط تابستان بود و بالاخره یک روز قرار شد همدیگر رو ببیند. اونهم روز اول مهر، چون مدارس هنوز شکل نگرفته، غیبت های اونروز اول به چشم نمیاد و خطری رزی را تهدید نمیکنه.

اولین قرار در سال 1378 شمسی، تهران، در یک روز پاییزی و آنهم اولین روز مهر....

ادامه در: رزی | چرا هنوز به پایان رمان عاشقانه نرسیدیم! (3)

نکته: با توجه به مشغله ای که دارم و مجبورم خیلی سریع به نوشتن "رمان عاشقانه هرگز به پایان نرسیدیم" بپردازم، بدونید هیچ خطی از این نوشته ها حتی بازخوانی نمیشود چه برسد به ویرایش... پس اشتباهات نگارشی را به زیبایی داستان عشق این دو نفر ببخشید. دوستتون دارم، "اچ"


چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد ...... تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم "سعدی"
رمان عاشقانهعاشقانه پایانتیتانداستان واقعیهنوز به پایان نرسیدیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید