۲۷ مرداد ۱۴۰۴

آسمان آبی نیست، آسمان مشکی نیست، آسمان نیست!
جمله ای عجیب، اما پر تکرار، گشتم نبود، نگرد نیست!
آشنا نیست؟ به چه فکر می کنی، چشمانت را ببند، ماه را دست خود بگیر و بکوبانش به زمین؛ دستهایت را باز کن و بچرخ، سیاره ها را در آغوش بکش و خورشید را به دور دست ها پرتاب کن.
چشمانت را باز کن و به من بگو چه حسی دارد، می توانی برایم نقاشی ش کنی؟ می توانی از احساست شعری بنویسی، آهنگی بنوازی؟!
به من بگو: خورشید پرتاب شد یا نه؟ به من بگو و نترس که نه من و نه تو دیوانه نیستیم. به چه می اندیشی؟ قوه خیال را با منطق کنترل نکن. در پس ذهن تو، جهانی است به وسعت اندیشه هایت که مرزهای آن با قوه خیال ت منعقد میشود. در پس ذهن تو، مجردی است عاری از ماده. در پس ذهن تو من های زیادی است که یا کشته شدند و یا معلول گشته اند، در پس ذهن تو من هایی است که همیشه قربانی اند. در پس ذهن تو من هایی است که پیروزمندانه میدان نبرد را ترک می کنند.
در پس ذهن تو دنیایی است بزرگتر از دنیای هر کس و کوچکتر از رنج هایت، در پس ذهن اندیشه است که با یک سوال آغاز می شود. آیا می توانم؟ درماندگی واژه ای است مجهول، ادراک شده از بدو تولد، رنجی که هیچ گاه حل نمی شود.
تو عصبانی نیستی، تو فقط درمانده ای