دزد کتابخوان
دزدی که عاشق رمان بینوایان بود، از دیوار خانهی پیرزنی بالا رفت و شروع به جمع کردن عتیقههای منزل او کرد. پیرزن از خواب بیدار شد و با مهر و محبت به دزد گفت: «پسرم هر کدام را میخواهی بردار و برو». دزد تحت تاثیر لطف پیرزن گفت: «مادر تنهایی چگونه زندگی میکنی؟». سر درد و دل پیرزن باز شد و از جفای اولاد بنای ناله و شیون سر داد: «اکبر، اصغر، خیر نبینید که مادر پیرتان را تنها به امان خدا ول کردید». از گریه و آواز سوزناک ساختگی پیرزن، پسرانش که در پشتبام خواب بودند بیدار شدند و دزد را تا میخورد، کتک زدند و تحویل پلیس دادند.
نویسنده: طوبا وطنخواه