یک قصهء تکراری
چندی پیش با دوستم در خیابان، بیچارهای را در جستوجوی روزی از دستِ مردم دیدیم. به دوستم گفتم این بندگانِ خدا را میبینم روزم خراب میشود، از این بیعدالتی کردگار، از این اقبال و بختِ بد که بر پیشانی برخی بندگانش نوشته است. دوستم گفت: «از کجا معلوم این فلکزده از من و تو خوشبختتر نباشد». به مسخره گفت و شوخی، اما راست گفت.
شاید این بیچیزِ ندار از منِ دارا، خوشبختتر بود؟ چون سقفی بالای سَرم است و شب در گوشهای گرم تا صبح به خیال و گمان میگذرانم، دلیلی است که من خوشبختتر از اویی هستم که زیرِ ستارههای آسمان در برِ پیادهرو، کنار پیت حلبیِ آتش تا صبح از سرما بیخیالِ زندگی میشود؟ با اندک پولی در حساب بانکی و کتابهایی در کتابخانهام، من باید احساسِ خوشبختی کنم و او که ندارد، نکند؟
در وجودم این همه آثار سگدو زدنهای بیحاصل است و من خوشبختم؟ پشیمانم از راههای رفته و نرفتهام، آرزو به دل ماندهام در حسرت نداشتهها و زیادهخواهیهایم و اینک هر روز در دلم رخت، با چرا و اگر و اما، میشویند و من خوشبختم؟ بخاطر ترسِ از دست دادنِ داشتههای حداقلیام، این همه استرس و نگرانی، وصله و پیلهی تن و جانم شده است، من با همه اینها خوشبختم؟
من با این همه در قید و بند بودن، میتوانم احساسِ خوشبختی داشته باشم یا او که در قلب و ذهنش هیچ است و با نداشتههایش، رها و آزاد است؟ آیا او خوشبختتر نیست که حتی نگرانِ بالاپوشِ شب و وعدهی غذای بعدیاش، هم نیست؟ او که بالاجبار در لحظه زندگی میکند، سعادتمندتر از من که ناچار در آینده، زیست میکنم نیست؟ شاید او اصلا نمیداند خوشبختی چیست و همین ندانستن، نیکبختیاش نیست؟
فقط همین خوردن و خواندن و خوابیدن زندگی است؟ دنیا چیز دیگری نیست؟ اصلا این خوشبختی چیست؟ فقط دویدن و داشتن اندکی بیشتر؟ مگر زندگی فقط داشتنها است؟ نداشتنش بهتر نیست؟
📷 طوبا وطنخواه