tooraj khoshnazar
tooraj khoshnazar
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

خرافه

بخش 1

صدایی از پشت سر توجهم را جلب کرد بیشتر شبیه صدای ضربه نوک دارکوب بر درخت بود اما اندکی طولانی تر.هوا تاریک شده بود و با توجه به آنکه عینک بر چشم نداشتم سنگفرشهای شکسته کف پیاده رو نامنظم تراز آنچه قبلا دیده بودم بنظر می رسیدند.درختهای حاشیه خیابان در یکردیف با فاصله های ۵ تا ۱۰ متر از یکدیگر کاشته شده بودند. از سمت جنوب به شمال بلوار محل اقامتم در حال پیاده روی شبانه بودم .دوباره صدا را شنیدم ولی اندکی بلند تر! با پوزخند به دارکوب گفتم ” بار اول شنیدم ” هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای خش خشی از همان طرف توجهم را بیشتربخود جلب کرد.

اینبار توقف کردم و برگشتم تا نگاهی دقیقتر به پشت سر بیندازم هر چند تقریبا مطمئن بودم صدای پرنده است و قادر نخواهم بود در آن تاریکی پرنده را مابین درختان بلند کنار خیابان پیدا کنم.دست به جیب بغل بردم تا عینکم را از جیب کتم خارج کنم.دسته عینک به آستری کتم گیر کرده بود و در همان حالی که سعی می کردم با جابجا کردن عینک دسته عینک را از آستری آزاد کنم نیم نگاهی هم به بالای درختان انداختم که از گوشه چشم متوجه حرکتی در فاصله ده تا پانزده متری خود شدم.هنوز داشتم با عینک کلنجار میرفتم که صدای تق تق را مجددا شنیدم اما با فاصله زمانی کوتاه تر و با شدت بیشتر.

خوب خدا رو شکر دسته عینک آزاد شد و من بدون آنکه چشم از محل حرکت بوته ها بردارم عینک را برچشم زدم.لازم نبود تمرکز کنم تا از وجود چیزی آنجا مطمئن شوم چرا که نور چراغ جلوی ماشین عبوری که با سرعت بالا از آنجا می گذشت از روبرو پیاده رو را روشن کرد.

مطمئن بودم که کسی پشت درختان است و قصد پنهان شدن هم ندارد. او دقیقا روبه من ایستاده بود و بنظر می رسید که سر خود را به چپ و راست حرکت می دهد اما هنگامی که نور چراغ افتاد کاملا بیحرکت شد.به اطراف نگاه کردم هیچکس در آن نزدیکی نبود . در سمت دیگر خیابان چراغ چند فروشگاه که تعطیل بودند روشن بود و من مطمئن بودم قبلا در همان حوالی پلکانی سنگی که آن خیابان را به خیابانی که به موازات آن بود ولی در ارتفاعی بالاتر قرار داشت متصل می کرد. تصمیم گرفتم با سرعت به سمت دیگر خیابان بروم که صدای خش خش برگهای اطراف درختان اندکی بیشتر شد.مکث نکردم و به سمت دیگر خیابان دویدم.

آنجا کمی روشن تر بود پس توقف کردم و برگشتم که با دقت محلی را که چند لحظه قبل با عجله ترک کرده بودم ببینم.

از آن فاصله با توجه به تاریکی هوا چیزی دیده نمی شد.خودم را کمی جمع و جور کردم . سعی کردم با قدمهای نیمه سریع بسمت پلکان بروم تا از این خیابان خارج شوم.در خیابان بالایی معمولا دو سه تا رستوران همیشه تا دیروقت باز بودند. شانس آوردم ” پلکان را پیدا کردم” آنجا بود ۲۰ تا ۳۰ متر جلوتر. بسمت پلکان رفتم.هنوز چند قدم به پلکان مانده بود که دیدم زنی از روبرو به آرامی بسمت پلکان در حال حرکت است.خیالم کمی راحت شد که تنها نیستم در هر صورت دو نفر بهتر از یکنفر بود و دیگر تنها نبودم.

سرعتم را کم کردم تا بعد از او به پلکان برسم ولی او نیز سرعتش را کم کرد و بعداز چند قدم کاملا متوقف شد.حالا بنظر بلندتر و قویهیکل تر از قبل بنظر می رسید.نظرم را عوض کردم بنظر می رسید یک زن نیست بلکه یک مرد بلند قد قویهیکل است.

پس چرا در نظر اول چنین اشتباهی کرده بودم؟ دست به جیب بردم تا گوشی موبایل را از جیب در بیاورم تا در صورت نیاز از آن استفاده کنم که همان موقع گوشی زنگ خورد. گوشی را از جیب در آوردم و نیم نگاهی به صفحه آن انداختم اما عینک دورم را برچشم داشتم و صفحه محو بنظر می رسید.سعی کردم با انگشت صفحه را لمس کنم که ارتباط قطع شد.سر بلند کردم که به آن زن یا مرد نگاه کنم که دیدم روی پله های سنگی ایستاده ام و صدای تق تق را از پشت سربسیار واضح می شنوم با هر صدای تق احساس زمانی را پیدا می کردم که بخاطر تغییر ارتفاع گوشها سنگین و سبک می شوند. حس می کردم تمرکزم بیشتر شده است صدا بسیار نزدیک تر شده بود برگشتم و به پشت سر نگاه کردم و حس کردم سنگین شده ام و قدرت حرکت ندارم .سایه آن مرد نزدیک و نزدیک تر می شد و صدای تق تق دلشوره ام را بیشتر می کرد.حس می کردم قطرات عرق از پشت موهایم به روی یقه کتم می چکند.احساس ضعف می کردم. نوری از بالای سربه طرفم افتاد که توجهم را جلب کرد به آنطرف نگاه کردم و دیدم دو نفر به کمک چراغ گوشی خود از پلکان پایین می آیند.صدای خنده یکی از ایشان کمی خیالم را راحت کرد بنظر مست می رسیدند شنیدم یکی ازآنها می گفت بنظر می رسه بموقع رسیدم دیگه داشتی پس می افتادی و بعد خندید.منتظر بودم که در پیچ اول پلکان ظاهر شوند ولی نور رو به تاریکی گذاشت و کسی نیامد.تمام قدرتم را جمع کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم را پرت کردم تو پیاده روی خیابان بالایی.چنده ده متر بالاتر یک دومینو پیتزا بود و چند ده متر پایین تر یک رستوران کوچک که بنظر می رسید غذاهای عربی سرو می کند .یک عابر بهمراه یک سگ از سمت دومینوز پیتزا بسمت من می آمد. به پشت سر نگاه کردم تا ببینم کسی از پله ها بالا می آید یا خیر؟کسی نبود…

بطرف دومینو پیتزا براه افتادم قصد داشتم خودم را به یک محل شلوغ برسانم .به دومینو پیتزا رسیدم .طبق معمول چند نفری مشغول خوردن غذا بودند و همه چیز عادی بود.پیکهای موتوری جلوی درب ورودی داشتند با هم گپ می زدند و سیگار ارزان دود میکردند . تصمیم گرفتم وارد شوم تا کمی از اضطرابم کاسته شود.

داخل شدم و اولین میز خالی را انتخاب کردم و روبه در ورودی نشستم.صدای فردی را از بیرون می شنیدم که داشت راجع به خرید و فروش ارز صحبت می کرد.بعد از چند لحظه صدایش قطع شد بنظرم رسید کسی دارد با چوب یا چیزی مشابه به جایی ضربه می زند. صدا بیشتر شبیه صدای کوبیدن به یک درب چوبی بود ولی کاملا مطمئن بودم که هیچ درب چوبی در مجاورت آنجا نبود.من قبلا چند باربه آنجا آمده بودم کاملا مطمئن بودم که در سمت چپ دومینوز پیتزا یک فروشگاه با درهای شیشه ای قرار داشت که مجسمه و چراغ خواب و امثال این اقلام را می فروخت و بعد از دومینوز پیتزا هم یک بار بود که همیشه بسته بود که آنهم دارای در فلزی و شیشه ای بود.

کم کم حس کردم با هر فکر جدیدی که به سرم خطور می کند نوع کوبش در تغییر می کند.گاهی تندتر میشد و گاهی کند تر و بم تر.حس کردم در پشت صداها پیامی هست ولی اصلا منطقی نبود.دوباره نگرانی بسراغم آمد.به اطراف یک نگاهی انداختم تا عکس العمل سایر مشتریها را ببینم اما کسی بجز صندوقدار و دو سه نفر کارگروآشپز که مشغول کار بودند آنجا نبود.

بطرف صندوق رفتم و روبروی صندوقدار ایستادم و به منوی روی میز نگاهی انداختم ولی کاملا گیج بودم بسمت در برگشتم و به آرامی و با احتیاط با نگاه به چپ و راست از درب خارج شدم.خیابان کاملا خلوت بود و هیچ خبری از پیکهای جلوی در هم نبود.هنوز چراغ رستوران عربی که در پایین تر بود روشن بود خواستم بسمت آن بروم ولی برای رسیدن به آنجا باید از جلوی پلکان رد می شدم پس ترجیح دادم بسمت بالای خیابان بروم.تا آن زمان هرگز این خیابان را تا بعداز دومینوز پیتزا پیاده نرفته بودم. حس عجیبی داشتم. داشتم به بالای خیابان که چراغ چند ساختمان بلند در دوردست سو سو می زدند نگاه می کردم که صدای چند نفر را شنیدم که از کنارم رد می شدند.چند قدمی که رفتند دنبال ایشان با فاصله چند قدم براه افتادم.فکر می کنم ده دقیقه ای را با سرعت ثابت راه رفتند.بخاطر ندارم راجع به چه چیز صحبت می کردند ولی بنظر راجع به یک نفر حرف می زدند که کمی نگرانش بودند چیز بیشتری نفهمیدم آنقدر مراقب پشت سرم بودم که متوجه نشدم توقف کرده اند و با آنها برخورد کردم.دست و پایم را گم کردم و چند بار پشت سر هم از ایشان معذرت خواهی کردم.تمام مدت سرم پایین بود که یکی از ایشان با صدای آرامی پرسید کجا؟ ما این طرفی میریم.تعجب کرده بودم فقط تونستم بپرسم بله؟ چه گفتید؟با من بودید؟ با گفتن این حرف هر سه زدند زیر خنده و یکی از آنها که جوان تر بود رو به بقیه کرد و گفت نگفتم زیادیش بود.

تازه متوجه شدم یکی از ایشان زنی است با لباس شیک مردانه. او گفت بله با تو بودیم بیا راه از اینطرفه.گیج شده بودم و چشمانم تار شده بود ولی با همان حال آنها را ترک کردم وقتی به روبرو نگاه کردم کمی بالاتر دیدم تعداد زیادی آدم مشغول حرف زدن هستند و خیابان نسبتا شلوغ است کمی امیدوار شدم و خواستم سرعتم را بیشتر کنم که همان صدا را شنیدم که می گفت :نشنیدی چی گفتم راه از اینطرف است. داشتم سرعتم را بیشتر می کردم که بسمت شلوغی بروم تا خودم را از این مخمصه جدید نجات دهم که چهره ای آشنا را روبرویم دیدم و از پشت سربسیار واضح شنیدم که آن زن می گفت ” برویم فعلا کافی است ” .

آن چهره آشنا با لبخند بطرفم آمد نمیتوانستم بخاطر بیاورم که او را کجا دیده ام ولی میدانستم خیلی به او نزدیک بوده ام.او نیز نه دست داد و نه روبوسی کرد فقط گفت اینطرفا ؟ نشناختی نه ؟ ” من یحیی هستم” شما ؟ و مثل قدیما بلند بلند خندید . بله بسختی او را بیاد آوردم شاید بخاطر آن بود که آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم حدود ۲۸ سال پیش بود.

گذشت زمان درحدود ۳ دهه رد خود را برچهره او باقی گذاشته بود ولی از نظر جسمی کمی متناسبتر از گذشته بنظر می رسید. بطرفش دست دراز کردم واو بجای دست دادن دستم را گرفت و کشید طوری که حس کردم الان است که کله پا شوم.داشتم سکندری می خوردم که دستی از پشت بسمت جلو مرا هل داد که مستقیم شیرجه زدم روی پاهای یحیی. خجالت کشیدم که با اون وضع کف زمین تو خیابان افتاده بودم.داشتم پا می شدم که دستی زیر بغلم را گرفت و گفت اینجا که پارک نیست دراز کشیدی رو زمین؟ با این حرف ذهنم مرا برد به خاطره ای مربوط به حدود ۳۰ سال پیش. وقتی که هنگام ورود به پارکی در خیابان کریمخان هنگام عبور از بالای زنجیری که در ورودی پارک کشیده شده بود پاشنه کفشم به زنجیر گیر کرد و جلوی بسیاری از مردم شیرجه زدم رو زمین و دوستم به من گفت هول نشو حالا حالاها اینجا هستیم پاشو بریم رو چمن دراز بکش و مردم اطرافمان همه شروع کردند به خندیدن به من و حرفی که متیو زده بود



داستانخاطرهخرافهخیابانبنظر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید