محمدِ مهدی
محمدِ مهدی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

کلافگی، کلافگی، و چی؟ کلافگی


ای عزیز از دست رفته ام! سلام!
گاهی اوقات انسان توان سرکوب میل به نوشتن و صحبت کردن و پراکندن احساساتش را ندارد. برای من که تمامی عمرم از بیان مشکلاتم و چشم دوختن به قضاوت های اطرافیان فراری بوده ام، بهترین راه حل این است که به تویی بنویسم که میلی برای قضاوت کردن من نداری.
عزیز من، در تمامی این مدت تلاش میکردم تا از حوادث دور از انتظار و عواقبشان دور بمانم، ولی زندگی به گونه ای عمل میکند که اکنون در هر شرایطی بدترین حالت ممکن را تجسم میکنم و امشب، بالاخره این افکار مرا دچار آشفتگی و آشوب بی اندازه ای کرده اند.

+ تنفرم از این حسِ مسخره ی پر از خشم و ناامیدی، به قدری است که به این فکر میکنم که شاید اینکه همیشه قابلیت خودکشی را دارم از موهبت های خدایان به من بوده باشد. شاید اگر امکان خودکشی نبود، از شدت غم جان می‌سپردم. تنها چیزی که باعث می‌شود اکنون مُرده نباشم و به زیستن ادامه دهم، این است که هر وقتی می‌توانم خودم را نابود سازم.میدانی که رنج بردن در تمام طول زندگی کاری بیهوده است و گاهی هم نمیتوانی نسبت به سیل حوادث بی اهمیت بمانی. در غیر این صورت (و در صورت اصرار بر زنده ماندن)، باید یاد بگیری که حس نکنی. اهمیت ندهی. موجی از اتفاقات را ببینی که به سمتت حمله ور میشوند ولی واکنشی نشان ندهی. چه بسا به کمکشان بشتابی تا زودتر نابود شوی. زیرا، حداقل تو میدانی که یک زخم کشنده بهتر از چند زخم دردناک ولی غیروخیم است. این جمله را مثل یک شعر با وزن و قافیه تکرار میکنی و چاقو را برمیداری. لبخندی روی صورتت میکشی و به تصویر توی آینه سلام میکنی. سلام پسرک خندان! حالت چطوره؟ آه، ممنونم. من بسیار خوشحالم. تو هم همینطور؟ چه عالی!

عزیز از دست رفته ام! همیشه گفته ام - و باز هم میگویم - که از تو بخاطر اینکه فقط در چنین شرایطی حالت را میپرسم شرمسارم. خودت همیشه بر مقاومت کردن در زندگی تاکید میکردی. پس هر چه دیرتر سراغت را بگیرم، احتمالا خوشحال تر خواهی بود. اما اکنون دیگر توانی برای مقاومت در ذهنم باقی نمانده است. در هر سوراخی پنهان میشوم. با کمترین صداها. و آنگاه است که موریانه به جنگل مغزم حمله میکند و چوب ها را میخورد. صداهای درون مغزم که بلند شوند، مجبور میشوم دوباره از چاقو استفاده کنم. چی؟ نه این بار توان لبخند زدن ندارم، حتی پسرک خندان توی آینه هم دیگه لبخند نمیزنه. لب هایم تکان میخورند ولی صدای خودم را نمیشنوم. آیا من اصلا صدایی داشته ام؟ مغزم شروع به جستجو میکند ولی هیچ خاطره ای به جز این حوادث اخیر و صداهای خودش را پیدا نمیکند. از این وضعیت خنده ام میگیرد. چه جالب که قبلا تصور میکردم خندیدن نشانه شادی درون است.

_ سعی میکنم افکارم را مرتب کنم. نه. عاقلانه نیست. سعی میکنم فرار کنم. از خانه. حداقل برای یک ساعت. کلید را برمیدارم. میدهم به حافظه خل وضعم. به مغزم میگویم نیاز به هوای تازه دارم. وقتی برمیگردم خودم را نمیشناسم. همه چیز را بیرون در میگذارم. کلیدم کو؟ چرا کسی را نمیشناسم؟ مگر چند سال نبوده ام؟ اصلا من خانه دارم؟ کلید خانه نداشته ام کجاست؟ اگر کسی بپرسد، من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ مردم جمع میشوند. به صورتم با تعجب نگاه میکنند. آه از این قضاوت های احمقانه! حس میکنم میخواهند به من صدمه بزنند. خشمگین میشوند و دائم سوال میپرسند و من زبانشان را نمیفهمم. خودم را آنطرف پنجره در خانه میبینم. این من هستم؟ آیا این من هستم عزیزکم؟ دستم را دراز میکنم و به خودِ دیگرم اشاره میکنم. مگر من چند نفرم؟ من همین یک نفر هم نمیخواهم. کجا باید شکایت کنم؟ چه کسی بدون اجازه من این کار را کرده است؟ چرا چنین شد؟ خودم در را باز میکند. میروم داخل. میگوید: در را ببند پسرک! چشمات رو هم ببند. گریه هم نکن. زندگی رو داری سخت میگیری. اهمیت نده. میتونی؟ اگه نمیتونی که خودم و خودتو راحت کن سریع تر.


+ جلوی آینه خشکم زده. تصویر پسرک خندان کم کم محو میشود. انگار از من فاصله میگیرد. صبر کن! کجا میری؟ نابود نشو!
من به اون مردمک های مشکی، به تناسبشون با مژه ها و ابروها، با سیاهی زیرچشم ها، با لب هایی که هنوز تکون میخورن ولی صدایی ازشون نمیاد خیره شده بودم که داشتن ازم دور میشدن، و روحم از من جدا شده بود.

_ میپرسی کجا رفته بودم؟ یه جایی حدودا وسطای خاطرات پوسیده ام وایساده بودم و خودت و خودمِ چند سال پیش رو تصور میکردم. اون زمان دوستت داشتم. داشتم به مردمک های مشکی و مژه و ابرو و سیاهی زیر چشم هات فکر میکردم. تو هم همینطور؟ چه عالی! پس انگار ما خیلی هم وضعمون با هم فرق نداره. هر دومون خالی شدیم و رنگ و رومون رفته. یه مدتی طول میکشه تا بفهمیم زندگی همیشه بدتر از چیزی که فکرشو میکنیم باهامون رفتار میکنه.

+ دوباره صدایش را شنیدم. صدای پسرک خندان درون آینه را. از درون ذهن خودم. حرف هایش را با تمام وجود درک میکردم. رگه هایی از شباهت بین خودم و پسرک یافتم. از شباهتم با او که زخم های دردناکِ غیروخیم زیادی بر من جاگذاشته بود، ترسیدم. ترسی همراه با نفرت. و دوباره همین حس مسخره ی خشم همراه با ناامیدی.

«حلقه‌ی اتصال گذشته و حال، من بودم. برای درک علتِ تضاد میان احساس حقیقی و نمایش چهره‌ام، برای فهمیدنِ " تناقض‌هایی که تکه‌های روحم را به هر سو می‌کشیدند "، تنها کافی بود سرم را برگردانم و به گذشته نگاه کنم. من در گذشته ریشه داشتم، گرچه شاخ و برگ‌هایم به حال رسیده‌ بودند.»

عزیز من، نوشتن برای تو سبب تسکین رنج هایم میشود. از تو عذر میخواهم که اینگونه به سراغت می آیم. عذر به خاطر تلاشم برای خوب بودن و ناتوان بودن در خوب ماندن. عذر از رخوتم و کناره‌گیری‌ام از زندگی و زنده‌ها. عذر از ناامید شدنم. پشت سرم انسان هایی هستند با خوش قلبی و نگرانی و توجه به پسرکی خندان که تلاش میکنند زندگی را بهتر نشان دهند. و من مثل ماری که به خودش زهر زده باشد، میان این دو سر می‌دوم یا می‌خزم یا می‌میرم یا زجر می‌کشم یا تنم را می‌درم یا لبخند می‌زنم یا غمگینم یا ناامید می‌کنم یا نمی‌توانم.

11 خرداد 1401
دوستدار تو، م.الف





زندگیروزمرهنوشتار
من چهار نفرم در یه بدن. یه دانشجوی بی حوصله، یه فلسفه دوست ، یه نوروساینس فن و در نهایت یه دیوانه مودی. بیا با یکی از شخصیت هام رفیق شو :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید