تمرین نوشتن : ۹۸/۰۳/۲۹
آیا تا به حال تجربه بختکزدگی را داشتهاید؟ باید اعتراف کنم وقتی ۱۲ سالم بود در یک شب گرم تابستانی در آستانه بختکزدگی بودم . خوب یادم است آن سال، تابستان گرمی بود. طوری که ما ساکنان یکی از شهرهای جنوبی برای فرار از گرما در و پنجرهها را باز میگذاشتیم.
در شهر ما وقتی چراغها یک به یک خاموش میشد و مردان و زنان خسته از کار روزانه به رختخواب پناه میبردند، زیست شبانه برای گروهی دیگر تازه آغاز میشد. گربههایی که برای راضی کردن جفت خود روی تیغهی دیوار فیس فیس میکردند، جیرجیرک نری که با همه توانش پاهایش را بهم میکشید تا شاید نظر مادهای از جنس خود را جلب کند و اما از همه پر سر و صداتر پسر تازه داماد همسایهامان که در غیاب والدینش عروس را به خانه میآورد. قوه جوانی به او اجازه نمیداد ملاحظات زیستن در یک محله سنتی را به جا آورد و صدایشان چند خانه آن طرفتر هم به گوش میرسید.
اما ای کاش تمام موجودات شب همین خوشحالانی بودند که در پی رضایت جفت خود آرامش شب را به هم میزند. آن دیگری، خیلی آرام میآمد. آنچنان خوفناک که وقتی گرد سیاهی گامهایش بر راهها به جا میماند گربه در جایی پنهان میشد، جیرجیرک آوازش را متوقف میکرد و حتی تخت پسر همسایه و نو عروسش از حرکت باز میماند.
در سکوت هولناکی که خود را به تابستان گرم آن سال تحمیل میکرد، بختک پیش میامد تا قربانی آن شبش را آزار دهد. آن شب قرعه به من افتاده بود. احساسش میکردم. داشت لحظه به لحظه به من نزدیک میشد. از لای پتو صورتش را میدیدم که در نقابی پوشیده شده بود. از ترس من تغذیه میکرد. حدس میزدم میدانست بیدارم. آنچه در توان داشتم در صدایم انداختم و فریاد زدم. ساکنان خانه بی معطلی با شنیدن صدای من به اتاق خواب ریختند. چراغ روشن شد. من با صورتی خیس از عرق و اشک در جایم نشسته بودم و به سختی نفس میکشیدم و حتی نمیتوانستم به سؤال اطرافیانم پاسخ دهم که چه شده است.
سالها از آن روز میگذرد و من ترجیح دادهام داستان آن شب را برای کسی تعریف نکنم و راز بختکی که به قصد من آمده بود را در دل نگه دارم.