افق روشن
افق روشن
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

قبرستان شیراز


قبرستان شیراز از همیشه آبادتر شده بود.با دیدین تراکم قبرها و ازدحام مردگان آمده ی کفن و دفن به نظر می‌ رسیدبه زودی مدیریت قبرستان با نصب پارچه نوشته‌ای بر سر در دارالرحمه به اطلاع شهروندان عزیز برساند که به دلیل تکمیل ظرفیت تا اطلاع ثانوی از پذیرش متوفی شما معذوریم. در این اوضاع و احوال، انتظار یافتن قبری که سنگش را چیزی بیش از ده سال پیش نصب کرده‌ بودند کمی دور از ذهن به نظر می‌رسید. به‌خصوص آنکه من بجز روز خاکسپاری فقط چند بار پا به این قبرستان گذاشته بودم و و غیر از یک تصویر مبهم از محل سنگ قبر چیز دقیق‌تری به یاد نمی آوردم. تنها اطلاعات ثبت شده در ذهنم یک خیابان بلند بود که در انتهای آن یک نهر قرار داشت. آن طور که به یاد می آورم معمولاً مردم از آب این نهر برای شست و شوی قبر مردگان خود استفاده می‌ کردند. با وجود این به جست‌و‌جوی خود برای یافتن سنگ قبر پیرزن ده سال خوابیده در این گورستان ادامه می دادم. پیرزنی که عمه ی پدرم بود و ما او را عمه خانم صدا می کردیم.

راستش من خیلی اعتقاد درست و حسابی نداشتم که بخواهم بروم سر قبر عمه خانم برای شادی روحش و آمرزش گناهان احتمالی پیرزن فاتحه بخوانم. چیزی که مرا به آنجا می کشاند خاطرات آن تابستان گرم سیزده سالگی و اقامت در آغاز اجباری در منزل او بود .آن موقع پیرزن چیزی بیش از هفتاد سال سن داشت و تنهایی در یک خانه ی دراندشت عیانی در مرکز شهر شیراز زندگی می کرد. بوی غالب در منزل عمه خانم بوی نفتالین لای قالی‌های لوله شده بود . آدم حس می‌کرد همه ی وسایل این خانه چند برابر خود پیرزن عمر دارند. از رادیو قدیمی روی طاقچه که حتماً روزگاری با نگرانی پیام ارتش متخاصم متفقین از آن گوش داده می شد، تا میز و صندلی های چوبی که به نظر می آمد در زمان همان جنگ خریداری شده اند، همگی مال عهد بوق بودند. عمه خانم در هر گوشه از خانه ی قدیمی خود یادگاری داشت که اگر حوصله اش می‌شد و داستان آن را تعریف می‌کرد ساعت‌ها باید پای صندلی او می نشستی و به حرف‌هایش گوش می دادی. بیچاره پیرزن آنقدر زمین گیر شده بود که حتی برای دستشویی رفتن هم باید پرستار به او کمک می کرد. در اصل فلسفه ی ماندن من در خانه هم چیزی بجز سرکشی به کار پرستارها نبود. قرار بود آن‌ها را بپیایم تا خدایی نکرده از وسایل خانه چیزی بلند نکنند.

اما خوب در آن خانه بجز سرکشی بر کار پرستارها، مسئولیت های دیگری هم به عهده داشتم. مثلاً باید برای عمه خانم توتون می خریدم. بله درست خواندید پیرزن با آن سن و سال عادت سیگار کشیدنش ترک نشده بود. اما سیگارهایی که پیرزن می‌کشید با سیگارهای معمولی زمین تا آسمان فرق داشت. به قول خودش توتونش را پس از طواف دور خانه ی خدا برایش مستقیم از مکه می آورند. پر هم بی راه هم نمی گفت چون آن طور که بعدها فهمیدیم مارک البیک یعنی برند توتونی که از آن می کشید تولید کننده ی یکی از معروف ترین توتون های جهان است که همان حوالی کعبه ی پیرزن تولید می شود. عمه خانم انقدر مهربان بود که موقع سفارش توتون همیشه بیشتر پول می‌داد تا این‌طور دل مرا هم به دست آورده باشد. ساعت‌های بین تحویل شیفت پرستارها زمانی بود که عمه خانم بوی نفتالین را از خانه می زدود و به جای عِطر جادویی سیگارش را جایگزین می کرد. وقتی با دست‌های لرزان چوب سیگار را بین لب‌هایش نگه می‌داشت دیری نمی گذشت که آتش فندک بنزینی و پس از آن نوک روشن سیگار فضای نیمه تاریک اتاق عمه خانم را نقاشی می کرد . پیرزن روی صندلی راحتی خود تاب می‌خورد و خیلی آرام به سیگارش پک می‌زد و باریکه ی دود را در فضای رها می کرد . چنان خوب سیگار می‌کشید که دلم می‌خواست بگویم: عمه خانم می شه من هم امتحان کنم؟

حالا از آن روز ها سال‌ها می گذشت و پیرزن مدت‌ها بود زیر یکی از همین سنگ‌ها خوابیده بود. و من بودم و چوب سیگار و توتون البیک با یک فندک بنزینی که بین قبرها دنبال عمه خانم می گشتم. دلم می‌خواست باور کنم از عمه خانم روحی باقی‌مانده است که در این حوالی پرسه می‌زند و دلش برای بو و طعم توتون محبوبش لک زده است. دلم می‌خواست پای سنگ پیرزن بنشینم و به یاد او آن عِطر جادویی را در هوا پراکنده کنم.

تمرین نوشتنفن فیکشنخاطرهتوتونسیگار
نوشتن پیرامون راه‌های تحقق رویاها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید