Vahid_s
Vahid_s
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه "انسان "


زمانی که مُردی، تو راه خونه بودی.

بر اثر تصادف اُتومبیل اتفاق اُفتاد. حادثه‌ی خاص و قابل‌توجه‌ای نبود، اما با این حال، مرگبار بود. از خودت یه زن و دوتا بچه باقی موند. مرگ بی‌درد و رنجی بود. ماموران اورژانس تمام تلاششون رو برای نجاتت کردن، اما فایده نداشت. بدنت به‌‌شکلی کاملا متلاشی شده بود که همون بهتر که مُردی، باور کن.

اون لحظه بود که با من آشنا شدی.

پُرسیدی: «چی... چی شده؟ من کجام؟»

رُک و پوست‌کنده گفتم: «تو مُردی.» دلیلی برای بازی کردن با کلمات وجود نداشت.

«یه.. یه کامیون بود. کامیونه داشت سُر می‌خورد.»

گفتم: «آره.»

«من.. من مُردم؟»

گفتم: «آره. اما خودتو ناراحت نکن. همه می‌میرن.»

به اطراف نگاه کردی. پوچی و خلاء بود. فقط خودم و خودت. پُرسیدی: «اینجا کجاست؟ اینجا دنیای پس از مرگه؟»

گفتم: «کم و بیش.»

پُرسیدی: «تو خدایی؟»

جواب دادم: «آره. من خدام.»

گفتی: «بچه‌هام... زنم.»

«اونا چی؟»

«چه بلایی سرشون میاد؟»

گفتم: «این چیزیه که دوست دارم ببینم. تو تازه مُردی، ولی با این حال هنوز نگران خونوادتی. این چیز خوبیه.»

تو با حیرت‌زدگی به من نگاه کردی. از نگاه تو، من شبیه خدا نبودم. فقط شبیه یه مرد معمولی به نظر می‌رسیدم. یا شاید هم یه زن. شبیه شخصی با اختیاراتی مبهم. بیش از قادر متعال، شبیه معلم ادبیات مدرسه به نظر می‌رسیدم.

گفتم: «نگران نباش. مشکلی براشون پیش نمیاد. بچه‌هات تو رو همه‌جوره بی‌نقص به یاد خواهند آورد. اونا فرصتی برای متنفر شدن ازت نداشتن. با اینکه زنت در ظاهر گریه خواهد کرد، ولی مخفیانه احساس آسودگی می‌کنه. راستش رو بخوای، ازدواجتون در حال از هم پاشیدن بود. اگه مایه‌ی تسلیه باید بگم که اون از احساس آسودگی نسبت به مرگت، عذاب وجدان خواهد داشت.»

گفتی: «اوه... حالا چی می‌شه؟ به بهشت، جهنم یا جای دیگه‌ای فرستاده می‌شم؟»

گفتم: «هیچکدوم. تو دوباره با یه بدن جدید زنده میشی.»

گفتی: «آها. پس حق با هندوها بود.»

گفتم: «هر دینی به نوعی حق داره. حالا بیا با هم قدم بزنیم.»

تو منو در حال قدم‌زنی در خلاء دنبال کردی: «کجا داریم می‌ریم؟»

گفتم: «جای خاصی نمیریم. فقط قدم زدن در حین صحبت کردن خوبه.»

پُرسیدی: «خب، پس هدف چیه؟ وقتی من دوباره متولد بشم، حافظه‌ام پاک می‌شه، مگه نه؟ یه نوزاد. پس، همه‌ی تجربه‌هام و کارهایی که تو این زندگی انجام دادم اهمیتی نخواهند داشت.»

گفتم: «نه اینطوریام نیست! همه‌ی دانش و تجربه‌های زندگی‌های سابقت درونت ذخیره شدن. تو فقط اونا رو الان به خاطر نمیاری.»

ایستادم و شونه‌هاتو گرفتم: «روحِ تو باشکوه‌تر، زیباتر و عظیم‌تر از چیزیه که تصورش رو بکنی. ذهن یک انسان فقط می‌تونه ذره‌ی ناچیزی از چیزی که هستی رو حفظ کنه. مثل این می‌مونه که نوک انگشتت رو داخل لیوانِ آب کنی تا ببینی گرمه یا سرده. تو قسمت کوچیکی از خودت رو داخل ظرف فرو می‌کنی، اما وقتی اون رو بیرون می‌کشی، تمام تجربه‌هایی رو که شامل میشه کسب کردی. تو در ۴۸ سال گذشته تو کالبد یک انسان بودی، پس هنوز به خودت کش و قوس ندادی تا بقیه‌ی ذهن عظیمت رو احساس کنی. اگه به مدت کافی اینجا وقت بگذرونیم، کم‌کم همه‌چیز رو به خاطر میاری. اما دلیلی برای انجام این کار در بینِ هر زندگی وجود نداره.»

«چند بار از نو متولد شدم؟»

گفتم: «اوه، زیاد. خیلی خیلی زیاد و در زندگی‌های خیلی متفاوتی متولد شدی. این بار تو یه دختر رعیتِ چینی در ۵۴۰ سال پیش از میلاد مسیح خواهی بود.»

با تته‌پته کردن گفتی: «وایسا بببینم، چی؟ می‌خوای من رو در زمان به عقب بفرستی؟»

«خب، راستش، از لحاظ فنی زمان به اون شکلی که تو تعریفش می‌کنی فقط تو دنیای تو وجود داره. چیزها در جایی که من ازش میام فرق می‌کنه.»

پُرسیدی: «مگه تو از کجا میای؟»

توضیح دادم: «اوه حتما. من از یه جایی اومدم. از یه جای دیگه. اونجا افراد دیگه‌ای مثل خودم هستن. می‌دونم، دوست داری بدونی که اونجا چه شکلیه، اما راستشو بخوای نمی‌تونی درکش کنی.»

در حالی که کمی ناامید شده بودی گفتی: «اُوه. اما صبر کن ببینم. اگه من در جاهای دیگه‌ای از زمان از نو متولد شدم، اون وقت حتما می‌تونستم با خودم هم ارتباط برقرار کرده باشم.»

«البته. همیشه اتفاق می‌افته. و از اونجایی که هر دو نفر فقط از طول زندگی خودشون آگاه هستن، اصلا متوجه نمی‌شن که داره اتفاق می‌افته.»

«خب، آخرش که چی؟»

گفتم: «جدی؟ شوخیت گرفته؟ داری معنای زندگی رو ازم می‌پرسی؟ چنین سوالی یه ذره کلیشه‌ای نیست؟»

اصرار کردی: «خب، سوال معقولانه‌ایه.»

تو چشمات نگاه کردم: «معنای زندگی، دلیلم برای ساختن همه‌ی این جهان‌هستی این بود تا تو بالغ بشی.»

«منظورت بشریته؟ می‌خوای که ما بالغ بشیم؟»

«نه، منظورم فقط خودته. من کل جهان رو واسه تو خلق کردم. تو با هر زندگی جدید رشد می‌کنی و بالغ می‌شی و به یه شعور بزرگ‌تر و عالی‌تر تبدیل میشی.»

«فقط من؟ پس بقیه چی؟»

گفتم: «هیچ بقیه‌ای وجود نداره. تو این جهان فقط من و تو هستیم.»

با سردرگمی به من خیره شدی: «ولی همه‌ی آدم‌های روی زمین...»

«همه‌شون خودِ تو هستی. تجسمات مختلفی از خودت هستن.»

«وایسا ببینم. یعنی من همه‌ام؟»

با ضربه‌‌ای به پشتت بهت تبریک گفتم: «حالا داری متوجه می‌شی.»

«من همه‌ی انسان‌هایی که تا حالا زندگی کردن هستم؟»

«و همه‌ی انسان‌هایی که زندگی خواهند کرد، بله.»

«یعنی من آبرام لینکلنم؟»

اضافه کردم: «و تو جان وایکس بوث هم هستی.»

با وحشت‌زدگی گفتی: «یعنی من هیتلرم؟»

«و تو همه‌ی میلیون‌ها نفری که کُشت، هستی.»

«من عیسی مسیحم؟»

«و تو همه‌ی کسانی که ازش پیروی کردن هستی.»

سکوت کردی.

گفتم: «هر وقت که به کسی آسیب می‌رسوندی، داشتی به خودت آسیب می‌زدی. هر عمل محبت‌آمیزی که انجام دادی، به خودت کردی. هر لحظه‌ی شاد و غمگینی که تا حالا هر انسانی تجربه کرده یا تجربه خواهد کرد توسط تو تجربه شده.»

برای مدت زیادی به فکر فرو رفتی.

ازم پُرسیدی: «چرا؟ چرا همه‌ی این کارها رو می‌کنی؟»

«چون یه روزی، تو به چیزی مثل من تبدیل می‌شی. چون تو چیزی مثل من هستی. یکی از هم‌نوعان منی. تو فرزند منی.»

با ناباوری پُرسیدی: «واقعا؟ منظورت اینه که من یه خدام؟»

«نه. هنوز نه. تو یه جنین هستی. تازه داری رشد می‌کنی. اما به محض اینکه تو زندگی همه‌ی انسان‌های سراسر کل زمان رو زندگی کنی، اون وقت به اندازه‌ی کافی برای متولد شدن رشد کردی.»

گفتی: «پس، کل هستی، فقط یه...»

جواب دادم: «یه تخمه. حالا دیگه وقتشه که به زندگی بعدیت برسی.»

و فرستادمت پی کارت.


منبع : دوست داشتم نویسندش خودم می‌بودم ولی نیستم ، چیکار میشه کرد .

این داستان رو از رو مطلبی در سایت zoomg که درباره بازی the last of us :part two و به قلم رضا حاج محمدی بود برداشتم . البته مطمئن نیستم ایشون نویسنده این داستان باشن . اگه میدونید نویسنده اصلیش کیه بهم بگید .

چند تا عکس از بازی last of us ببینیم

پوستر بازی
پوستر بازی


اینم چند تا عکس که خودم از بازی گرفتم . ببینید و لذت ببرید .


جوئل فراموش نشدنی
جوئل فراموش نشدنی
عکس هنری از خودم
عکس هنری از خودم


فوبیای ارتفاع
فوبیای ارتفاع
اوج گرافیک نسل هشتم
اوج گرافیک نسل هشتم
یه چرخ و فلک پیدا کنید
یه چرخ و فلک پیدا کنید

this is the end
this is the end



ویو عالی
ویو عالی


رسما آزار روحی روانی  بود
رسما آزار روحی روانی بود
تنهایی
تنهایی


انسانخداlast of usداستانعکس
وَأَن لَيسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید