امسال قرار بود پاییز بریم شمال، یه جنگل باحال و بکر مثل دالخانی یا شاید زوات کمپ کنیم... بریم یه جا آتیش درست کنیم چادرها را بزنیم و همگی جمع بشیم دور اتیش، یواش یواش که گرم شدیم حامد قربانی شروع کنه بخونه، ما هم ارومتر باهاش همراه بشیم،حامد صداش خوبه... امشب در سر شوری دارم... امشب در دل...
بعد کاوه با همون شوخ طبعی و تیکه های به موقع میگه حالا حامد خان شما که به ما فخر صداتو فروختی اینجارو گوش کن... تو ای بال و پر من... رفیق سفر من... میمیرم اگه سایت...
حامد کمالی و حسین از اون رفیقای مهربون رفتن تو لک و با خودشون سیگارو دود می کنند، سیگار پشت سیگار.
ججیرجیرکا موزیک متن را برامون میزنند و صدای پا روی برگا این موزیکو جذاب و جذاب تر میکنه.
مهگل و ساره کنار هم نشستن و با لبخند شادی دارن با کاوه حامد میخونند... مهگل غرق شده تو شعله های اتیش و احتمالا داره به رقص فکر میکنه، به طبعیت اگر ایران به دنیا نیومده بود حتما یه رقصنده میشد.
حالا که اب جوش اومده چایی واجبه منم چایی درست می کنم.
اما اشکان درجه یک و با مرام، بازم در حال اما ه سازی غذا، اشکان یه شِف خفنه...
کم کم انرژی بچه ها کم میشه هر کسی با حال و هوای خودش یه گوشه نشسته و مشغوله... حسین و حامد کمالی هنوزنم سیگار میکشن و به اتیش نگاه می کنند
من و مهی اسمون نگاه می کنیم خداراشکر ابر نیست امشب و میتونیم ستاره هارو از بین شاخ و برگا ببینیم.
کم کم همه رفتن تو چادر و خوابیدن و یادشون رفت که پاییزه...
داره افتاب میزنه، نور سرخ افتاده روی درختا و زیبایی به رخ میکشه اون پایین تر انگار کلی درخت پیداره اونا برگاشون زرد شده، بالا دستشون برگا نارنجی و قرمز شدن، یکم تونطرف تر سمت چپ برگ درختا زودتر ریخته و سنجاب روی درخت را راحت میشه دید.
جنگل توی پاییز یه جوری قشنگه که انگار میخواد بگه ببین قشنگ منم، چون خودمم...
امسال که نشد ولی سال دیگه حتما میریم و جنگلو و پاییز و پاییز و پاییز و با هم بغل میکنیم. پاییز خیلی بیشتز از چند کلمه در مورد دیدن نارنجیا و نارگیا و جمشیده، پاییزو باید زندگی کرد. آبان چیزی جز زندگی کردن نداره...