صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بلند میشم. مریم خانم، مادر ساغر پشت خط است و میخواهد با ساغر صحبت کند. میخواهم بگویم هنوز خواب است که ساغر در اتاق را باز میکند و میپرسد : «کیه؟!»
صبحانه را میخوریم و بیتا میرود و ساغر همچنان با تلفن صحبت میکند. بالاخره مریم خانم رضایت میدهد صحبتش را قطع کند. تازه گوشی را سرجایش گذاشته که دوباره زنگ میخورد، اینبار سیمین پشت خط است. نمیدانم از آن طرف خط چه میگوید که ساغر سُرخ میشود و چندبار تکرار میکند: «این چه حرفیه که میزنی... اصلا اینطور که فکر میکنی نیست.» اما میتوانم حدس بزنم چه میگوید. وقتی صحبتش با سیمین هم تمام میشود میگویم: «صبحانه میخوری؟» ساعت را نگاه میکند و میگوید: «صبحانه چه وقته؟! یک ساعت دیگه ناهار است.»
حالا که تنها شدیم میتوانم حرفی را که از دیشب روی سینهام سنگینی میکند به زبان بیاورم. کنار ساغر مینشینم، دستش را میگیرم و میگویم: «ساغر جان متاسفم. من نباید اینقدر زود تسلیم میشدم.» ساغر توی حرفم پرید.
- «منظورت چیه؟»
- «منظورم اینکه نباید دست روی دست میذاشتیم، باید درمان را ادامه میدادیم.»
- « این چه حرفیه که میزنی، معلوم نیست اون سیمین احمق چه بهت گفته که اینطور بهم ریختی، من خودم خواستم جای تحمل درد شیمی درمانی و خوابیدن روی تخت بیمارستان اینجا کنار تو باشم، تو خونه خوم. اگه بخاطر من عذاب وجدان داری بهتره که نداشته باشه، چون حتی اگه خودت رو هم بکشی من حاضر به شیمی درمانی نیستم.»
دیگه حرفی باقی نمیمونه جزء اینکه از ساغر بپرسم برای ناهار چی دوست دارد. بعد از ناهار ساغر یک کتاب برمیدارد و خودش را سرگرم میکند. برنامه من هم این است که بعد از شستن ظرفها کنار ساغر بشینم و کتاب بخوانم. کار ظرفها که تمام میشود تلفن زنگ میخورد، بیتا پشت خط است.
- «سلام»
- «سلام»
- «آقا شما این کتابی رو که امانت بردی نمیخوای پس بیاری؟!»
- «مهلتش امروز تموم میشه؟»
- «حواست کجاست، هفته پیش تموم شد من خودم برات یک هفته تمدیدش کردم، الانم بیشتر از این راه نداره، زود کتاب رو بردار بیار.»
ماجرا را برای ساغر تعریف میکنم و کتاب را برمیدارم. «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» نوشته نادر ابراهیمی، این چند وقته اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم کتاب را تا آخر بخوانم. اما تا همان وسطهاش هم که خواندم کلی کیف کردم، شاعرانه، عاشقانه و روان، این کتاب میتوانست نوبل برنده شود اگر ... کتاب را برمیگردانم و سریع برمیگردم. وقتی میرسم خانه میبینم که سیمین کنار ساغر نشسته، از صورت گرفته هر دوتایشان پیداست که بحث خوبی بینشان نبوده. سوال نمیکنم که چه اتفاقی افتاده، میگویم: «خوش اومدید سیمین خانم، چایی یا شربت؟»، سیمین چشم غّرهای به من میرود و میگوید: «زحمت نکشید، دارم میرم.» و جلمهاش را طوری ادا میکند که انگار به او توهین کرده باشم. ساغر را میبوسد و خداحافظی میکند. به طرف من میآید، رو به رویم میایستد و آرام میگوید: «تف تو غیرتت که زن مریضت رو ول کردی که بری سراغ او دختره ایکبیری.» و بعد بلند میگوید: «دیگه سفارش نکنم، یه وقت آب تو دل خواهرم تکون نخورهها!» و با یک خنده مصنوعی از جلوی من رد میشود و میرود.
ساغر سرش را میگیرد. رنگ به رو ندارد.
- «ساغر جان! حالت خوبه؟!»
- «چیزی نیست، یک لیوان آب برام بیار.»
لیوان آب را که برایش میآورم میبینم روی مبل از هوش رفته، تلفن را برمیدارم و دیگر هیچ چیز نمیفهمم تا اینکه دکتر شانهام را تکان میدهد. به خودم میآیم، دکتر حرفهایی میزند اما برایم گنگ و نا مفهوم است. چشمهایم را ریز میکنم و با دقت به لبهایش نگاه میکنم تا شاید بتوانم حرفها را از لبهایش بخوانم. کم کم صداها بر میگردد. دکتر میگوید شوک عصبی به او وارد شده و باید چند روزی بستری شود.
قسمت قبلی داستان را با عنوان «میهمانی و تردیدها» از اینجا بخوانید.