وحید
وحید
خواندن ۴ دقیقه·۷ سال پیش

میهمانی و تردیدها

ساغر از صبح که از خواب بلند شده مشغول نوشتن یک لیست بلند بالا برای میهمانی فردا شب است. بعد از کلی بحث سر اینکه می‌خواهد چه غذایی درست کند منوی غذا را با سوپ جو، سالاد، مرغ و پُلو و گراتن مرغ می‌بندد. در آخرین لحظه‌ای که می‌خواهم از در بیرون برم و مواد اولیه مورد نظر برای شام فردا را تهیه کنم ساغر نظرش را عوض می‌کند، ترجیح می‌دهد یک مهمانی خصوصی فقط با حضور خانواده‌اش بگیرد، البته خصوصی خصوصی که نه، بیتا هم دعوت است.

بعد از خرید شروع به جمع و جور کردن خانه می‌کنم. از چشم‌های ساغر مشخص است که از الان دلشوره فردا را گرفته است. به روی خودم نمیارم و کارم را انجام میدم. وقتی تمیزکاری تمام می‌شود روی به روی ساغر میشینم و می‌پرسم: «دلشوره فردا را داری؟!»

- «نه، یعنی آره، راستش نمی‌دونم چی باید بگم.»

- «می‌تونی اینطوری شروع کنی، من چند وقتی حالم خوب نیست و مریض شدم ...»




10 صبح بیتا پشت در است. آمده تا برای مهمانی شب کمک کند. من میدونم چطور باید سیب زمینی سرخ کنم و سالاد درست کنم، اما از درست کردن گراتن چیزی نمی‌دونم، خدا را شُکر می‌کنم که در چنین شرایطی بیتا هست که به دادم برسد. ساعت ۵ بعد از ظهر همه کارها انجام شده است، ظرف‌ها را هم آماده کرده‌ایم. بیتا با ساغر به اتاق خواب می‌روند تا لباس عوض کنند. بیتا بعد از آماده کردن غذا می‌خواست برود اما به اصرار ساغر ماند. ساعت ۶ پدر و مادر ساغر می‌آیند و نیم ساعت بعد خواهر و شوهر خواهرش با پسرشان نیما می‌آیند.

هیچ وقت از سیمین خواهر ساغر خوشم نیامده است. از روزی که من وارد این خانواده شدم سیمین دائم با نیش و کنایه با من صحبت می‌کرد. امروز هم از همان دم در یه جوری نگاهم کرد که یعنی واست دارم، امشب پوستت کندس. هنوز روی صندلی نشسته یک نگاهی به بیتا انداخت که حساب کار دستش آمد و گفت: «معرفی نمی‌کنید.» ساغر که از طرز نگاه و لحن صحبت خواهرش معذب شده بود سعی کرد با خنده قضیه را جمع کند و گفت: «بیتا جان از دوستای مشترک ما هستن.» سیمین یک نگاه بدی به من کرد و گفت: «که دوست مشترک!» طولی نکشید که یخ مجلس آب شد، من پدرزن و باجناق یک طرف پذیرایی، بیتا و ساغر و سیمن و مادرزن‌جان هم آن طرف اتاق مشغول صحبت شدیم.

بعد از صرف شام در سکوت لحظه موعد رسید. لحظه که ساغر به شدت از آن وحشت داشت و دائم سعی می‌کرد عقب بندازدش، اگر بخواهم صادق باشم وحشت من هم کمتر از ساغر نیست. ساغر گلویش را صاف می‌کند و صدایش را بالا می‌برد تا همه حرفش را بشنود.

- «یک چیزی هست که باید حتما بهتون بگم.»

همه ساکت می‌شوند و سرها به سمت ساغر برمی‌گردد.

- «راستش من یک مشکلی دارم که همه تون دیر یا زود متوجه میشید، اما بهتره که همین جا و از زبون خودم بشنوید. من سرطان دارم.»

همه شوکه می‌شوند، اولش فکر می‌کنند ساغر دارد شوخی می‌کند، وقتی نشانه‌ای از شوخی در چهره‌اش نمی‌بینند به من نگاه می‌کنند. معذب می‌شوم، نمی‌دانم چه چیکار باید بکنم. مریم خانم، مادر ساغر اولین نفری است که سکوت را می‌شکند، «یعنی چه؟»، سیمین پشت بند حرفش را می‌گیرد و می‌گوید: «دوایی، درمونی؟!»

ساغر که حالا انگار باری از روی دوشش برداشته شده است می‌گوید: «دکترها گفته‌اند با شیمی درمانی نهایتا یک سال زنده می‌مونم، اما من ترجیح دادم به جای اینکه خودم رو اسیر تخت بیمارستان کنم از وقت کمی که دارم لذت ببرم. خواهش میکنم دیگه راجع به این مورد با من صحبت نکنید.»

اما مگر می‌شود که بشنوی یکی از اعضای خانواده‌ات سرطان گرفته است و تو سکوت کنی، بحث طولانی شکل می‌گیرد که تا یک بعد از نیمه شب هم ادامه دارد. آخر سر ساغر که کاسه صبرش لبریز شده است خستگی را بهانه می‌کند و میرود که بخوابد. از بیتا هم می‌خواهد که کمکش کند. میهمان‌ها هم بلند می‌شوند که بروند. من هم برای بدرقه‌شان دم در میروم.

سیمین دست دست می‌کند تا پدر و مادرش بروند، بعد از شوهرش می‌خواهد توی ماشین منتظر بماند و خودش به سمت من می‌آید. خشم را از چهره‌اش می‌خوانم. خودم را برای بدترین اتفاق ممکن آماده می‌کنم.

- «تو آشغال عوضی... جای ایکه قانعش کنی خودش رو درمون کنه دست رو دست گذاشتی تا بمیره... اسمش رو هم لابود میزاری گذشت عاشقانه... من از همون روز اولی که دیدمت فهمیدم چه آشغالی هست... حتی خانوادت هم طردد کردن... نمی‌دونم خواهر من عاشق چیه تو شد... هر چی بهش گفتم این پسره لقمه ما نیست، نه خانواده داره نه کار درست حسابی به خرجش نرفت که نرفت ... الان هم لابود داری برای مرگش لحظه شماری می‌کنی... خوش خوشانته... دختره رو هم از الان آوردی توی خونه ... خواهر خر من رو بگو، دوست مشترک .... امشب بخاطر ساغر هیچی نگفتم وگرنه جفت‌تون رو قهوه‌ایی می‌کردم ... حواست رو جمع کن به اون زنیکه کثافت هم بگو اگه یه بار دیگه دور و بر ساغر ببینمش چشماشو درمیارم ... »

ساعت چهار صبح است. سیمن و بیتا توی اتاق خوابیدن و من هنوز چشم رو هم نذاشتم. دارم به حرف‌های سیمین فکر می‌کنم. شاید راست می‌گفت، شاید من اونقدرها هم که فکر می‌کنم عاشق ساغر نیستم، شاید نباید به راحتی تسلیم خواسته ساغر می‌شدم، شاید باید مجبورش می‌کردم درمانش را ادامه بده، شاید ... شاید ... اما مگه دکتر نگفت که زیاد اذیتش نکنیم، به هر حال خیلی توی این دنیا نمی‌مونه؛ کمیسیون پزشکی هم تشکیل شد نتیجه‌اش این بود که سرطان خیلی پیشرفت کرده و هر درمانی تقریبا بی‌فایده هستش، اما ... اما من نباید آنقدر زود تسلیم می‌شدم. من نباید مرگ ساغر را قبول میکردم.




قسمت قبلی داستان با عنوان «تئاتر» را از اینجا بخوانید.

https://virgool.io/@vahidisme/%D8%AA%D8%A6%D8%A7%D8%AA%D8%B1-r8dzcbrvveff
داستان کوتاهعشقسرطانتردیدساغر
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید