اگر دوست دارید از ابتدای داستان شروع به خواندن کنید از این مطلب شروع کنید.
ساغر سر حرفی که دیشب زد ایستاده بود. قبل از اینکه از خانه بیرون برود میگوید: «عزیزم دوست دارم غروب که برگشتم بگی دوستات کی میان؟» ساغر همیشه به من سرکوفت میزند که آدم اجتماعی نیستم. من را با لفظ جامعه گریز صدا میکند و من هم سعی میکنم براش توضیح بدم که اکثر نوابغ جهان کارهای خارقالعادهای انجام نمیدادن اگر در تنهایی و انزوا نبودند. همین خانم رولینگ که تب هریپاترش تمام جهان را مبتلا کرده اگر آن روز در ایستگاه قطار یک دوست وراج کنارش بود اصلا ایده هریپاتر به ذهنش میرسید، حالا نوشتن پیشکشش.
بحث به اینجا که میرسد ساغر میگوید سعی داری روی عدم توانایی دوستیابیات سرپوش بگذاری؛ کلمه عدم توانایی باعث میشود هم عصبانی بشم هم خجالتزده، مثل وقتی که در یک جمع یک نفر توانایی جنسی آدم را زیر سوال ببرد. بیشتر عصبانیتم به خاطر این است که ته دلم میدانم حق با ساغر است. من هیچ وقت دوستان زیادی نداشتم، آن چند نفری هم که بودند هیچ وقت دوستی طولانی و عمیقی نداشتیم. تعجبی هم ندارد، وقتی هم برنامه شمال میچینند من ترجیح میدم برم کتابخانه، خوب این نه باحاله نه سکسی و افراد زیادی نیستن که این سبک زندگی را در پیش بگیرن.
قصد ندارم اجازه بدم امروز هم ساغر من را تحقیر کند، ترتیب دادن یک مهمانی دوستانه که نباید کار سختی باشد. کافیه گوشی تلفن را بردارم به دوستم زنگ بزنم و قرار یک شام یا نهار را با او هماهنگ کنم. البته قبلش باید یک دوست پیدا کنم، آن هم تا قبل از ساعت ۶ که ساغر برمیگردد.
لیست مخاطبین گوشی را سه بار بالا پایین میکنم. کسی که بتوان دوست صدایش کنم و دعوتش کنم خانه نیست. ذهنم میرود پیش خوانندگان وبلاگم، چند نفری هستند که خواننده پر و پا قرص وبلاگم هستند. شاید بتوانم از آنها دعوت کنم. هیچکدام آنلاین نیستند، برایشان پیغام میگذارم و میخواهم وقتی آنلاین شدند با من تماس بگیرند.
ساعت دوازه مجید 021 آنلاین میشود. پیام میدهد: «کار داشتی؟!» اصل مطلب را بهش میگم. اون هم بهانه میآورد و میگید نمیتوانم بیایم. یکساعت قبل هم حنین آنلاین شد. وقتی ماجرا را براش تعریف کردم گفت: «باز خوبه گل سخنگو رو بهونه نکردی منو بکشی خونه، برو از خدا بترس. میدونستم تو اینترنت نمیشه به هیچکس اعتماد کرد، لطفا دیگه به من پیام نده.» الکی الکی یک نفر از مخاطبین وبلاگم از دست رفت. چند پیام دیگر هم میاد که من دست به سرشان میکنم.
لباس میپوشم و به سمت کتابخانه میروم. حالا که از اینترنت آبی برایم گرم نشد نمیدونم چیکار کنم. آنقدر ذهنم درگیر است که یک مرتبه با صدای خانم احمدی به خودم میآیم. خانم احمدی کتابدار است. گاهی احساس میکنم تنها دونفر در جهان هستند که من را میبینند. یکی ساغر یکی هم همین خانم احمدی، الباقی مثل ماشینهای سریع در آزاد راه میمانند، قبل از اینکه بخواهم خودم را معرفی کنم با سرعت از کنارم رد میشوند و من مجبورم جاخالی بدهم تا مبدا از روی من رد شوند. دو سال است که هر روز به این کتابخانه میایم و تنها کسی که با او سلام علیک دارم و گاهی حالم را میپرسد همین خانم احمدی است.
دو ساعت است که کتاب برباد رفته جلویم باز است و من حتی یک خط هم نخواندم. چشمم به خطوط کتاب است اما ذهنم جای دیگری میچرخد. دائم با خودم کلنجار میروم که از خانم احمدی دعوت کنم یا نه؟ ساعت ۱۰ دقیقه به چهار است، بلندش میشوم. وقتی میخوام از جلوی خانم احمدی رد شوم ناخودآگاه میایستم. میگم: «معذرت میخوام، میتونم از شما دعوت کنم یک شام یا ناهار به منزل من بیاید؟» احتمالا باید از یک جمله بهتر استفاده میکردم اما در لحظه چیز بهتری به ذهنم نرسید. خانم احمدی با تعجب میگوید: «به نظرتان باید قبول کنم؟» میگم: «من خودم از این مهمون بازیها هیچ خوشم نمیاد اما ساغر اصرار داره که ما باید حداقل ماهی یکبار مهمونی بدیم یا مهمونی بریم. ساغر به من اجتماع گریز میگه، اون فکر میکنه که من دچار عدم توانایی در دوست یابی هستم و اگه شما هم دعوت من رو قبول نکنید کلی به من سرکوفت میزنه.» از قیافهاش معلومه که هیچ چیز از صحبتهای من متوجه نشده اما لبخند میزنه و میگه: «باشه، برای اینکه سرکوفت نخوری قبول میکنم.»
درست راس ساعت ۶ ساغر زنگ خانه را میزند. به محض اینکه پایش به خانه میرسد میگوید: «حال اجتماع گریز ما چطوره؟ تونست یه مهمون دعوت کنه؟» از بالای کتاب یک نگاه عاقل اندر سفیه به ساغر میاندازم و با صدای بم میگم: «کاری نداشت، فقط گوشی تلفن رو برداشتم ازش خواستم فردا نهار بیاد پیش ما.» ساغر با تعجب نگاهم میکنه و میگه: «دورغ میگی! حالا کی هست؟!». میگم: «خانم احمدی؟» گوشهاش تیز میشه و ابروهاش را در هم میکشد، با لحن مشکوکی سوالد میکند: «خانم احمدی کی باشن؟» میگم: «کتابدار کتابخانه» و فکر میکنم ساغر با شنیدن این جمله بلندترین خنده عمرش را میکند. بعد از چند ثانیه مجبور میشود روی زمین بشیند و شکمش را دو دستی بگیرید. وقتی که کمی به خودش مسلط میشود در حالی که با دست خودش را باد میزندمیگوید: «باید حدس میزدم مهمونی هم که دعوت میکنی یک ربطی به کتاب داره.»