صدای چرخیدن کلید در قفل میآید. قبل از اینکه سربرگردانم و ببینم کی هست صدای غُرغُرش که جلوتر از خودش وارد خانه میشود حالیام میکند که ساغر آمده است. دستش پُر است از کیسههای خرید و کلافه است. از هوای گرم، از خیابان شلوغ، از مرد هیز توی اتوبوس و از میوههای آشغالی که مغازه دار به قیمت خون باباش به مردم میاندازد.
عصبانی دستش را به سمت من دراز میکند و میگوید: «لطف میکنید این رو از دستم بگیرید؟ از کت و کول افتادم.» کیسههای خرید را ازش میگیرم و داخل آشپزخانه میذارم. از ساغر میپرسم: «چه خبره؟ قرار قحطی بیاد این همه خرید کردی؟!» چشم غرّه میرود و دست به کمر میزند و میگوید: «نه خیر قحطی تو راه نیست، امشب مهمون داریم. شما هم که از صبح تا شب نشستهای تو خونه داری مینویسی به فکر نیستی، من هم که از صبح تا غروب تو اون شرکت دارم جون میکنم مجبورم برگشتنی این ریختی خرید کنم.» دیگر چیزی نمیگم. ساغر هم یک آب به دست و صورتش میزند و میرود داخل آشپزخانه دست به کار تهیه شام میشود. هفته پیش گفته بود که قرار است چندتا از دوستاش امشب شام مهمان ما باشند اما من یادم رفته بود.
تا ساغر داخل آشپزخانه مشغول است برمیگردم سر کتاب برباد رفته، تا آنجا خواندم که اشلی اسیر یانکیها میشود. همین که کتاب را باز میکنم صدای مخلوط کن توی خانه میپیچید. احتمالا باز هم ساغر میخواهد یکی از آن دسرهای فرنگی را که دستورش را از اینترنت برداشته درست کند. هرچه سعی میکنم روی متن کتاب تمرکز کنم نمیشود. ناچار کتاب را میبندم و میروم آشپزخانه کمک ساغر کنم. از ساغر میپرسم: «کمک نمیخوایی؟» صدای مخلط کن نمیگذارد صدایم به گوشش برسد. میگوید: «چی میگی؟ بلندتر بگو بشنوم.» و چشمهایش را ریز میکند تا حرفم را از حرکت لبهایم بخواند. یکبار دیگر بلندتر حرفم را تکرار میکنم. با سر به پلاستیک سیب زمینی روی کابینت اشاره میکند و میگوید: «چار پنچ تا سیب زمینی بردار پوست بکن و خلال کن میخوام سرخش کنم.»
کارم با سیب زمینیها که تمام میشود سر و صدای مخلوط کنم هم میخوابد. دستم را میشورم و برمیگردم سراغ کتابم. طرفهای ساعت هشت کار ساغر تمام میشود. غذای اصلیاش را که یکجور غذای ایتالیایی است داخل فر میگذارد و میرود که لباسهایش را عوض کند. من میگم که این غذا یک جور پیتزا است اما ساغر اصرار دارد که این پیتزا نیست و یک اسم عجیب و غریب را چنان به لهجه غلیظ ایتالیایی ادا میکند که گمان نکنم خود ایتالیاییها اینطور نام غذا را تلفظ کنند.
ساعت ده دوستهای ساغر میرسند. نگار، مینا و سارا، به همراه مجید و ناصر و کوهیار، همسرانشان، بعد از کمی خوش و بش وقت شام میرسید. سر میز دیگران هم با من هم عقیده هستند که غذای اصلی ساغر یک جور پیتزا است. ساغر اولش پافشاری میکند که این پیتزا نیست و همان اسم عجیب و غریب را تکرار میکند. اما من بهش گوشزد میکنم اینکه پیتزا را چارگوش درست کنیم و یک اسم عجیب و غریب رویش بگذاریم دلیل نمیشود که ماهیتش هم عوض شود و دیگر پیتزا نباشد. آخر سر ساغر شانههایش را با بیتفاوتی بالا میانداز و میگوید: «پیتزا دریایی».
بعد از اینکه مهمانها میروند ساغر به آشپزخانه میرود تا ظرفها را بشورد. میگم: «تو خسته شدی، برو استراحت کن خودم ظرفها را میشورم.» اما سرش را به نشانه نفی تکان میدهد و میگوید: «نه، با هم میشوریم.»
کار ظرفها که تمام میشود ساعت کمی از نیمه شب گذشته. ساغر دستهایش را دورم حلقه میکند و سرش را روی شانهام میگذارد. خواب آلود میپرسد: «نمیخوای بخوابی؟» میگم: «نه، تو بخواب من هم یه چند خط دیگه مینویسم و میخوابم.» شانهاش را بالا میاندازد. انگار که بخواهد بگوید هر طور که راحتی اما نای حرف زدن نداشته باشد و جملهاش را در تکان دادن شانههایش خلاصه کند. همینطور که به سمت اتاق خواب میرود میگوید: «امشب خیلی خوش گذشت، تو هم باید دوستات رو یک شب دعوت کنی. تو خیلی آدم منزویی هستی و این خوب نیست.»
دفترم را باز میکنم و اتفاقاتی که امروز افتاد را مینویسم. دوباره میروم سراغ برباد رفته اما حوصلهام نمیکشد که کتاب بخوانم. همانجا روی کاناپه دراز میکشم و خوابم میبرد.