ویرگول
ورودثبت نام
وحید
وحید
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

لیلا لیلی نیست!

پدربزرگ می‌گفت: «همه انسان‌ها وقتی به دنیا می‌آیند یا لیلی و مجنون هستند یا شیرین و فرهاد.» و همیشه عمه در جواب می‌گفت: «اگر اینطور است پس این همه طلاق، این همه اختلاف، این همه دعوا و درگیری برای چیست؟» پدربزرگ هم جواب می‌داد: «وقتی لیلی را به فرهاد می‌دهند، شیرینی شیرین را برای مجنون می‌خورند بهتر از این نمی‌شود.» و عمه بعد از آن سکوت می‌کرد.

یک روز که پدربزرگ در ایوان نشسته بود و به گلدان‌هایش رسیدگی می‌کرد ازش پرسیدم: «پدربزرگ، من فرهادم یا مجنون؟» پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت: «پسرم تو مجنونی، اینو وقتی به دنیا اومدی از حالت نگاهت فهمیدم.» بعد قصه‌ای برایم تعریف کرد که تا به آن روز نشیده بودم و بعدش هم نشنیدم. قصه اینکه زمانی در آسمان‌ها دست در دست لیلی با خوبی و خوشی زندگی می‌کردم تا اینکه قرار شد به زمین بیایم. پس لیلی دستم را گرفت و دوتایی به سمت زمین حرکت کردیم. نزدیک زمین که شدیم یک لحظه لیلی دستم را ول کرد تا مویش را که جلوی چشمش را گرفته بود کنار بزند و همین یک لحظه کافی بود تا دست روزگار لیلی را از من بدزد و حالا من باید بگردم تا لیلی خودم را پیدا کنم. آخر در زمین چند میلیون لیلی است که فقط یکی از آن‌ها لیلی من است.

بعد از قصه پدربزرگ همه جا را دنبال لیلی خودم گشتم. زیر سنگ‌های کف رودخانه، پشت بوته‌های گُل سُرخ، داخل لانه گنجشک‌ها، بین بال پروانه‌ها، لای برگه‌های دیوان حافظ، زیر چادر نماز مادربزرگ، همه جا را گشتم اما لیلی را پیدا نکردم. تا اینکه ۱۸ سالم شد و برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه رانندگی رفتم. باورم نمی‌شد، لیلی که پشت بوته‌های گُل سُرخ، داخل لانه گنجشک، بین بال پروانه‌ها، لای برگه‌های دیوان حافظ، زیر چادر نماز مادربزرگ نبود اینجا در آموزشگاه رانندگی کار می‌کرد.

آن روز بعد از اینکه پدربزرگ قصه‌اش را تا آخر تعریف کرد پرسیدم: «از کجا بفهمم کدام لیلی برای من است؟» پدربزرگ گفت: «اگر ببینیش حالت طوری می‌شود که مطمئن می‌شوی خودش است.» من هم حالم طوری شد که یقین کردم او لیلی من است با اینکه چند سالی از من بزرگتر بود.

جلو رفتم، سلام کردم و در چشمانش خیره شدم. نگاهم کرد، اما من را نشناخت یا حداقل واکنشی نشان نداد که متوجه شوم من را شناخته، خیلی معمولی پرسید: «امرتون؟» و من متوجه شدم که لیلی من را به یاد ندارد. کلاس‌های آموزش رانندگی شروع شد و من از هر فرصتی استفاده میکردم تا به بهانه‌های مختلف سراغ لیلی بروم و مدام از این و آن درباره او سوال می‌کردم. فهمیدم که اسمش لیلاست و 6 سال از خودم بزرگتر است. این اختلاف سنی برایم اهمیتی نداشت، مهم این بود که او لیلی من بود و من بالاخره پیدایش کرده بودم. آخرین جلسه آموزش رانندگی بود و من دیگر بهانه‌ای نداشتم که مدام پیشش بروم، برای همین تصمیم گرفتم بعد از کلاس حرفم دلم را بهش بزنم. اما درست ۱۰ دقیقه قبل از اینکه پیشش بروم خبردار شدم که او ازدواج کرده است. انگار که آب سردی رویم ریخته باشند. چطور ممکن است لیلی من ازدواج کرده باشد.

دوباره سراغ لیلا میروم و این بار نگاهم به دستانش است؛ در بین انگشتانش دنبال حلقه ازدواج می‌گردم. آرزو میکنم حلقه‌ای به انگشتانش نباشد و این خبر دروغ باشد اما اینطور نیست، حلقه درست سرجایش نشسته باحالتی که احساس می‌کنم دارد به من را پوزخند میزند.

لیلی همیشه برای من دختر خوشگلی بود که هزاران خاستگار داشت و علی‌رغم اینکه مادرش اصرار دارد او را زودتر شوهر بدهد تا در و همسایه پشت سرش حرف و حدیث در نیاورند، دست رد به سینه تمام خاستگارها می‌زند و منتظر می‌ماند تا مجنونش از راه برسد. می‌شکنم، عصبانی می‌شوم، از دست خودم، از دست لیلی و از دست پدربزرگ که آن روز به من نگفت لیلا لیلی نیست.

داستانکلیلیمجنونخاستگارچادر نماز
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید