وحید
وحید
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

هنوز دیونه‌ای

دفترچه تلفن را ورق میزنم، اسم‌ داداش خدمتی‌ها یکی یکی جلوی چشمم میآید. شماره‌ها را میگیرم، اولی جواب نمی‌دهد، دومی خاموش است، سومی گوشی را برمیدارد. سجاد دیوانه از اون طرف خط می‌گوید: «بفرمائید.»

ـ «سلام دیوانه»

ـ «علی تویی؟»

ـ «دیونه علی کیه؟!»

ـ «صدات شبیه علی میمونه، اگه علی نیستی کی هستی؟!»

ـ «نشناختی دیونه، داداش خدمتی، کنار هم رژه می‌رفتیم، باهم تنبیه می‌شدیم، فال مولانا می‌گرفتم، تو بارون که رفتی دنیات زیر و رو شد ...»

ـ «اِه، تویی وحید ...»

ـ «نه پس علی پشت خطه»

ـ «چیکار میکنی؟»

ـ «روزا خدمت خلق خدا، شبا دعا به جون شما، هر وقت هم بدخواب شدم چندتا آب نکشیده میشکم به مصب باعث و بانیش.»

ـ «میدونم چی میگی، یادته تو پادگان من و تو احمد، قرار گذاشتیم تو بنویسی، احمد کارگردانی کنه، من بازی؟!»

ـ «دیونه مرا عهدی است با جانان که یادم هم نمی‌آید، اون یادم نیاد میخوای این یادم بیاد؟ تاریخ بیهقی برام تعریف می‌کنی، بابا من میگم گوش استماع ندارم تو می‌پرسی لیلی زن بود یا مرد.»

ـ « میدونم چی میگی، از بچه‌ها چه خبر؟»

ـ «اونا هم مثل من و تو، هر کدوم بی‌خبر از هم یه گوشه‌ای به قاف رفتن.»

ـ «دیگه چی؟»

ـ «هیچی، خواستم ببینم هنوز دیونه‌ای یا نه، حالا که خیالم از بابت سلامت عقلت راحت شد خداحافظ.»

ـ «خداحافظ.»



بر اساس مکالمه واقعی که دیشب داشتم.



دیونهدلنوشتهداداش خدمتیرژهمولانا
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید