وحید والی
وحید والی
خواندن ۲ دقیقه·۱۹ روز پیش

برف

نمیدانم چه شباهتی با برف داری، هر وقت تصورت میکنم تو را با خودم در حال راه رفتن در برف میبینم، یا در کلبه ای وسط برفی که میبارد میبینم. آنقدر با برف خیالت کرده ام که خواب هم که میبینم اگر تو باشی، برف هم هست. حتی صدای فشرده شدن برف زیر قدمهایمان را هم میشنوم.

چه برفی میبارد، تو چقدر زیبا شده ای، هاله ای از نور زرد روی گونه ات میتابد، بازتاب نور بخاری هیزمی است. این کلبه قشنگترین کلبه دنیاست، گرمترین کلبه دنیاست. هرچه باد و بوران هم باشد، باز گرم است. گرمایی از وجود تو همه کلبه را فرا گرفته است. من مبهوت تو میشوم. زیانم مثل همیشه بند می آید، حتی توی خواب هم تو را که میبینم زبانم قفل میشود. نمیدانم چه بگویم، از چه بگویم، حتی نمیتوانم درباره آب و هوا هم حرف بزنم. سر صحبت را نمیتوانم باز کنم. غرق روی زیبایت شدم، چشمانم ولی مثل زبانم نیست، انگاری خیلی راحت دارد با چشمانت حرف میزند. اینجا و همین الان برای من امن ترین جای دنیاست.

تو مخمل قرمز و مشکی من هستی، یادت نرود. تو توی همه ناامیدی های زندگی ام، مثل همین بخاری هیزمی هستی که آرام آرام گرمم میکند و نور هم میتاباند. تو نور زندگی من هستی. از تو نوشتن همانقدر که ساده است، سخت هم هست. نمیخواهم کلمه ای را پس و پیش بگویم یا فکر نکرده کلمه ای را بر زبانم جاری کنم. تو همه چیز را ثبت و ظبط میکنی، نمیخواهم فکر نکرده، حرفی بزنم که دلت بشکند. تو دلت نازک است. همه اش حواسم هست ترکی روی دلت نیفتد.

مردمک های چشمانت توی نور کم کلبه گشاد شده است. چشمانی که پر از ذوق است. انگاری تو هم ازینکه اینجا هستی خوشحالی. قدر خودم تو هم داری کیف میکنی. آی تو مثل خودت را نداری و نمیدانی که چه آرامشی است با تو تا صبح چشم بر هم نزدن. برایم چای بریز که شب دراز است.

بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،

رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟

آنک، آنک کلبه ای روشن،

روی تپه، رو به روی من ...

در گشودندم.

مهربانی ها نمودندم.

برفنوربخاری هیزمیبرفی میباردکلبه دنیاست
هم بنیان گذار و مدیرعامل هلدینگ نیک اندیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید