وحید والی- Vahid Vali
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

خواب تو

خوابت را دیدم. هیچ وقت خواب‌هایی که تو جزیی از آن هستی تکراری نمیشود.

لباس سفید بلندی پوشیده بودی، نور خورشید از روزنه های کلاهت به روی صورتت میتابید. هیچ وقت اینقدر خندان ندیده بودمت. گونه هایت سرخ شده بود. میخندیدی ها! اشک از چشمانت جاری بود. من که نمیدانستم اصلا اینجا چه کار میکنم! مات و مبهوت تو بودم.

صدای موج های آب به وضوح شنیده میشد، تا چشم کار میکرد ساحل بود، خاکش سفید بود. هیچ صدایی بجز صدای آب و صدای خنده تو نبود.

احساس میکردم از همه دنیا جدا شده ایم، فقط تو بودی و من و دریا. در عاشقانه ترین حالت ممکن به چشمانت زل زده بودم. دستم را گرفته بودی و میکشیدی.میخواستی کجا ببری ام؟ زورت به من نرسید. من از جایم‌تکان نخوردم. دستانت از دستم رها شد و شروع کردی به دویدن. نگاهت میکردم و با چشمانم تند و تند دویدنت را نگاه میکردم.

دورم میچرخیدی و هی شعاع دویدنت را بیشتر میکردی، داشتی دور میشدی، طاقت نیاوردم شروع کردم به سمتت دویدم، هرچه میدویدم به تو نمیرسیدم. هی از من دورتر میشدی. سرجایم نشستم و تصور کردم که کنارمی ، چشمانم را باز کردم کنارم ایستاده بودی، گیج شده بودم. میدانستم خواب میبینم. ولی کلافه شده بودم. فکر میکردم نکند که تو برای همیشه رفته ای و من فقط میتوانم خوابت را ببیینم.

نه! من خواب نیستم، تو هستی و من هر لحظه مست تر میشوم. تو داری کهنه شراب زندگی ام میشوی. نه! شده ای! تو کهنه شراب زندگی منی شده ای. تو هست و نیست منی، تو نفس های منی. تو باید باشی تا من تمام نشوم.

هم بنیان گذار هلدینگ نیک اندیش. هر چیزی به ذهنم برسه می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید