
تو هنوز هم به حس من به خودت شک داری؟ گاهی کلافه میشوم، کلافه میشوم که باید هر روز خودم را به تو ثابت کنم. ای بابا! یک بار دیگر برای میلیونمین بار من آخر راه را فقط با تو میبینم. من مسیر را فقط با تو میبینم. من وقتی خسته میشوم دلم فقط برای شانه تو تنگ میشود که سرم را آرام روی شانه ات بگذارم و به صدای نفسهایت گوش کنم. من دلداری جز تو نمیخواهم. هنوز هم باور نکرده ای که من و تو تا آخرش بیخ ریش همیم؟ بالا و پایین دارد، سختی و آسانی دارد، روزها و ساعتهای تلخ دارد، دعوا دارد، آشتی دارد، قهر دارد، خوشی هم دارد، از شوق به سمت هم دویدن ها هم دارد. همه اش با هم میشود این ارتباط بین من و تو. من تک تک لحظاتش را دوست دارم، حتی وقتی قهری، دلخوشم که شوق آشتی را در پیش دارم.
جان من! مخمل قرمز و مشکی من! یار من! دل من گیر دل تو هست، دل من مشغول خاطره ساختن با فکر تو هست. دل من افسار جسمم را در دست گرفته است و یکصدا فقط به سوی تو میخواهد که بتازد، که تا همیشه فقط به سوی تو بتازد.
پس قهر کن، آشتی کن، عصبانی شو، غر بزن ولی شک نکن!!! ولی شک نکن!!!
ما تا تهش یار هم میمانیم و انتقاممان را از زندگی بخاطر همه وقتهایی که پیش هم نبودیم میگیریم.
حالا شک هم کنی که من چاره ای ندارم، هم خودت هم خودم میدانیم که من و تو هستیم برای ماندن برای هم. پس لازم باشد هر روز هم هی خودم را به تو ثابت میکنم! چشم! ولی لطفا کلافه ام نکن. تهش اینکه آنکه جمالت بر وی هویدا شد، دیگر هیچ چیز به چشمش نمی آید. مثل حضرت سعدی که میگوید:
مرا از آن چه که بیرونِ شهر، صحراییست؟
قرینِ دوست به هرجا که هست، خوش جاییست
کسی که روی تو دیدهست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سرِ تماشاییست