جوانتر که بودیم، یلدا هم حس و حال عجیبی داشت. اندازه عید خوش میگذشت. همه اش منتظر بودیم یلدا شود، آجیل بخوریم، هندوانه بخوریم. شام حسابی بخوریم. یلدا که میشد یعنی عید نزدیک است. روزها هی بلندتر میشود و شب ها کوتاه تر. قدیمها که جوان بودم حس و حال همه چیز فرق میکرد. نمیدانم من بچه بودم و سختی های زندگی را مثل الان حس نمیکردم.یا اینقدر همه چیز تکراری شده که دیگر هیچ چیزی مزه ندارد. نه یلدایش مزه دارد. نه آجیلش و نه شامش. انگار یک روز زجر آور مثل بقیه روزها است. اصلا آدم که بچه است کمتر میفهمد. زودتر ذوق میکند. شوقش بیشتر است. آدم که بزرگ میشود دیگر هیچ چیز مزه قبل را ندارد. آدم بزرگها همیشه مجبورند بخاطر مصلحت همه کاری کنند. بچه ها خود خوشان هستند. نهایت مصلحت اندیشی شان گریه کردن برای نرم کردن دل مادرشان است. ذوق کرنشان هم واقعی تر است. اصلا از موقعی که عقلت بر دلت حاکم میشود همه چیز خراب میشود. اگر همیشه دلت فرمانروای وجودت بود شاید خوشحالتر هم بودی. آخ امان از این عقل و مصلحت، عسل را هم مانند زهر بر کامت تلخ میکند. زهری که هر روز باید مزه مزه اش کنی، نه میکشدت، نه علاجی دارد. فقط هر روز کامت را تلختر میکند و روزگارت را سیاه تر.و تو هستی که باید بمانی و هر روز تحملش کنی. آنقدر تحملش کنی که دیگر برایت عادت شود. عین قرص های خواب هم هست هرچه میخوری هی بدنت عادت میکند و هی باید دوزش را بیشتر کنی. آخرش هم به قلبت میزند. آنوقت هم تازه میفهمی که چه بر سرت آمده ولی دیگر راه برگشتی نداری. باید هی دست و پا بزنی و هی جلوتر بروی. هی دوزش را بیشتر کنی. هی تلخی اش را بیشتر مزه کنی. تا آخرش. تا کام آخرش.