بسم الله الرحمن الرحیم
قرار بود صبح زود به کتابخانه بروم نه برای اینکه کتاب بخوانم برای اینکه مسئول کتابخانه بودم، ساعت دو شب خوابیدم وبرای نمازصبح ساعت کوک کردم...خداروشکر با هزار ضرب و زوری که بود از خواب بلند شدم و نمازم را خواندم و مثل جنازه ها به روی تخت افتادم و خوابیدم...
خواب بردنم همانا و دیر پاشادنم همانا... ساعت یازده ظهر را نشان میداد خیلی دیر شده بود، گوشی ام که گلس شکسته رویش به سختی میگذاشت صفحه گوشی را ببینم برداشتم و در اوج ناباوری دیدم هیچکسی بهم زنگ نزده از عمق وجودم خوشحال شدم اما بازهم سخت بود برایم اینکه از تخت جدا شوم و به کتابخانه بروم، نه اینکه تنبل باشم ها دیشب از مسافرت آمده بودیم و حدود پانزده ساعت در راه بودیم آنهم در ماشین...
خلاصه پلک هایم بر روی هم افتاد و وقتی باز شد که اذان ظهر را داده بودن و یک ساعت هم گذشته بود این بار دیگر بدنم قدرت گرفته بود جستی زدم و گلاب به رویتان رفتم وقتی کمی ویندوزم بالا آمد گوشی را برداشتم و دیدم بـَــــللله چندتا تماس بی پاسخ دارم، سریع بهشون زنگ زدم و قول دادم که زود تا نیم ساعت دیگر خودم را به کتابخانه میرسانم...
حاضر شدم و ناهار قورمه سبزی که ارادت خاصی بهش دارم را در طرف غذا ریختم و با تاکسی تا کتابخانه آمدم، ساعت را نگاه کردم وای خدای من یک ساعت گذشته بود و هیچ کسی جلوی درب کتابخانه منتظرم نبود حتی زنگ هم نزده بود معلوم بد از دستم شاکی شده که بدون زنگ زدن بعد از این همه معطلی گذاشته و رفته است...
با هزار عذاب وجدان دسته کلیدی که در جیبم سنگینی میکرد را بیرون آوردم و کلید کهنه و قدیمی کتابخانه را در قفل چرخاندم و پا به کتابخانه نهادم... ای کاش اما هیچ وقت پا به کتابخانه نمیگذاشتم. . .