
بسم الله الرحمن الرحیم
چهارصد کیلومتر آن طرف تر از تهران، در بازار های گیلان قدم زنان به مسیری که دستفروش ها برایمان مهیا کرده اند قدم میزنم... پدر و مادرم جلوتر حرکت میکنند و من، بی حوصله چند قدم عقب تر پاهایم را به زمین می کشم و دنبالشان می روم، آنقدر بازار برایم حوصله سر بر است که مشغول نگاه کردن به دستانم شده ام، به رگ های آبی و خون قرمزِ درونِ آن...
برادر کوچک ترم، احمد هم هرچه انرژیِ ذخیره شده در آپارتمان های تهران داشته با خود آورده و تا میتواند آتش میسوازند و صدای همه را در می آورد...
سنگِ جلوی پایم را شوت میکنم، برادرم خوشش میآید، سنگ را بر میدارد و با دست به سمتم پرت میکند، خداروشکر زورش زیاد نیست و درست جلوی پایم فرود می آید، دوباره ضربه ای به سنگ میزنم که ای کاش پاهایم سنگ شده بود و این ضربه را نمیزدم... سنگ درست برخورد میکند به پیشانی سفید و صاف برادرم... فریادش بلند میشود، پرنده ها پرواز میکنند، رنگ قرمز خون بر پیشانی سفیدش نقش می بندد، مادر بر میگردد، پدر اخم میکند، مغازه دارها با تعجب نگاه میکنند، انگار تمام دنیا دارد شماتتم میکند... ؛
من اما زل زده ام به قطره خون هایی که از پیشانی برادرم بر زمین نقش میبندد، مادرم زیادی شلوغش میکند و هی بر سر و صورتش میزند، پدرم احمد را بغل کرده و به دنبال درمانگاه می رود... من اما همچنان به لکه های خونِ بر زمین نگاه میکنم، رنگ قرمز خون با انعکاسِ رنگِ آبیِ آسمان، رنگی بنفش را بوجود آورده، سرم را بالا می آورم و به سمت درمانگاه میدوم...
معلوم نیست چه مقدار به آن قطره خون نگاه کرده بودم که تا رسیدم پدرم و احمد از درمانگاه بیرون آمدند، پدرم با همان ابروهای درهم رفته اش هیچ چیزی به من نمیگوید و با سکوتش عصبانیتش را برسرم فریاد میزند، بارها تذکر داده که حواست به برادر کوچک ترت باشد تو باید مواظبش باشی اما حالا خودم برایش دردسر شدم... ،
شانه هایم را بالا می اندازم و به احمد نگاه میکنم، سرش را باند بسته و دست بر سینه با اخم نگاهم میکند، از دستم شاکیست، با چشمانش می گوید از تو انتظار نداشتم، من اما لبخند میزنم و بغلش میکنم، خوب نگاهش میکنم، به دستانش، به رگ های آبی و خون قرمزِ درونِ آن...
همین خون است که بین من و او این عُلقه را بوجود آورده و حسِ یکی بودن و یک خانواده بودن را بین مان پیوند زده...
سرش را می بوسم و به سمت بازار میروم... احمد پشت سر من دارد راه می آید و(...)
هنوز دو کوچه با بازار فاصله دارم که سنگ ریزی درست جلوی پایم قرار میگیرد، از کنارش رد میشوم اما دو قدم جلوتر سنگی بزرگتر دوباره جلوی پایم سبز میشود، سرم را از زمین میگیرم و به راهم ادامه میدهم اما اینبار سنگ کوچکی از دیوار خانه قدیمی کنارم، جدا میشود و به جلوی پایم غلت میخورد، دیگر فکر نمیکنم و ضربه ای محکم به سنگ میزنم، سنگ پرتاب میشود، به دیوار رو به رو میخورد، کمانه میکند، میرود وسط خیابان به چرخ ماشینی برخورد میکند، می افتد در پیاده رو آن سمت کوچه، درست جلوی پای یکی از عابرین، شوت میشود و پرواز میکند، به درختی برخورد میکند و جلوی دری نیمه باز آرام میگیرد...
به سردر نگاه میکنم که با خطی بزرگ بر رویش نوشته شده "گلزار شهدا شهرستان ماسال"، وارد میشوم، احمد بدو بدو از کنارم رد میشود و هوای تازه را نفس میکشد، به دست هایش نگاه میکنم، به رگ های آبی و خون قرمزِ درونِ آن... نگاهم تلاقی میکند با قرمزیِ کلمه "شهید" بر روی سنگ قبر شهید یوسف فلاحی، به همه سنگ قبرها نگاه میکنم، خدای من، چه منظره ای و چه حس خوبی که بدانی تمام شهر شهر کشورت، تمام مردمان هر کوچه و بازار از هر استان و شهر و شهرستان و روستایی برای هدفی والا و مشترک جنگیده اند و عقیدهشان را با خون اثبات کرده اند؛ حالا میفهمم که چرا در شهری غریب، احساس غربت نمیکنم، شهدا مانند خون در رگ های جامعه جاری هستند و ما را باهم یکدست و یکپارچه
و البته، یک خانواده کرده اند؛
در همین افکارم که احساس میکنم شهیدی دست بر سینه با اخم نگاهم میکند، انگار از دستم شاکیست، با چشمانش می گوید از تو انتظار نداشتم...
به تمام کارهای اشتباه گذشته ام فکرمیکنم، در درون خود به او قول میدهم و لبخند میزنم، قدم بر میدارم و بوسه ای حواله اش میکنم... سرم را از سنگ قبر شهید بر میدارم و به سمت در خروجی میروم...
سنگ همچنان جلوی در جا خوش کرده، این بار کدام مقصد و کدام اتفاق را برایم رقم خواهد زد... پایم را به عقب میبرم و ضربه ای محکم میزنم...